زين دستش رو آروم عقب ميكشه و قلمو رو پايين مياره تا بتونه طرحي رو كه روي بوم پياده كرده ببينه .
بالاتنه ي يه مرد با موهاي قهوه اي ، شونه هاي قوي و سينه ي ستبر .
زين به غير از ليام ميتونه كي رو به اين زيبايي به تصوير بكشه؟!
رو به تلفيق رنگ هاي گرم روي صفحه لبخند كوتاهي ميزنه اما نقاشي هنوز كامل نشده .
به جاي صورت ، يه صفحه ي كرم رنگ كشيده شده و رنگ كرمي روشن به طور حرفه اي با رنگ سفيد پس زمينه فيد شده .
با استفاده از رنگ قهوه اي روشن ، زين آخرين سايه هاي تيره روي ژاكت ليام رو ميكشه ، چون نورِ از بالا تابيده شده روي موهاي قهوه اي رنگش هم سايه ي طلايي رنگي به وجود اورده:
" زين برادرت اينجاست "
اپيك از طرف ديگه ي گالري داد ميزنه و زين بلند ميشه . سه پايه ي بوم رو جلو ميكشه و به طرف ديوار برميگردونه تا كسي نبينتش .
بعد همون طور كه با دستمال سفيدي ، دستهايه رنگي شدش رو پاك ميكنه از روي چهار پايه بلند ميشه و به سمت وسط سالن جايي كه ليام منتظرشه راه ميوفته:
"تدي!"
زين با يكم تعجب ميگه و با ديدن لبخند بزرگ ليام ، رو به كارهاي گالريش كه باعث شده گوشه ي چشمهاش چروك بشه ، لبخند گرم و بزرگي ميزنه:
"زينيييي ، دلم براي اينجا تنگ شده بود "
ليام با قدم هاي بلند خودش رو به برادرش ميرسونه و بدن لاغر و كشيدش رو توي آغوشش ميكشه:
"فقط براي اينجا؟"
زين دستي لاي موهاي قهوه اي ليام ميكشه و با شيطنت توي گوشش زمزمه ميكنه . ليام بخاطر شيطنت صداي زين و نفسهاي داغش روي گوشش يكم ميلرزه و آروم ميخنده.
هردو جدا ميشن و ليام روي صندلي هاي چرمي قهوه اي رنگ كاناپه ي ال مانند كه وسط سالنه ميشينه:
" بدجنس خوبه خودت ميدوني من هميشه دلم برات تنگ ميشه و اذيتم ميكني . اپيك گفت چند ساعته نشستي پشت بوم و بي وقفه داري ميكشي . "
ليام اصراري نميكنه تا زين نقاشي رو بهش نشون بده چون ميدونه زين علاقه اي به اين كار نداره . در عوض مشتاقانه پيشنهاد بيرون رفتن رو ميده و به جلو خم ميشه تا جواب زين رو بشنوه.
زين روبه قيافه ي مشتاق ليام ، آهي ميكشه و بعد سر تكون ميده . تمام ظهر پشت بوم نشستن باعث شده كمرش خشك بشه و عضلاتش درد بگيره پس يكم بدنش رو ميكشه و در همون حالت كه خميازش گرفته ميپرسه:
" باشه ليم . ميخواي كجا بريم؟ "
ليام رو به خميازه با نمك زين ميخنده و با بيگناهي شونه اي بالا ميندازه:
![](https://img.wattpad.com/cover/159213176-288-k831939.jpg)
VOUS LISEZ
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...