" خواهش میکنم لویی از دیشب تاحالا لب به غذا نزده ، از اتاقم که بیرون نمیاد ، دره اتاقشم قفل کرده . توروخدا یکاری بکن "
صدای لیام از پشت در اتاق میلرزه و همین حالا هم زین میتونه چشمای قهوه ای خوشرنگشو ک برق غم دارن تصور کنه . یا دستایی که محکم تویه هم گره شدن یا موهایی که پریشون توی چشهاش ریختن:
"جیزز لیام ، تو کاری کردی؟! سابقه نداره اینطوری زین جوابت رو نده "
زین رو به لحن نگران و سرزنش گر لویی که تازه رسیده کمرنگ لبخند میزنه . سرش رو بیشتر بین زانوهاش فرو مکنه و با لرز پتو رو بالاتر از زانوهاش میکشه .
گلوش خشک شده و به شدت ملتهبه طوری که با هرنفس کشیدن میسوزه ، بینیش کاملا گرفته و میتونه پف چشمهاش رو حس کنه .
هرچقدر هم پتو رو دور خودش میپیچه یا شیر پکیج رو بیشتر باز میکنه ، احساس گرما نمیکنه انگار سرما به عمق اسخونش رسوخ کرده .نمیتونه تو چشمای لیام نگاه کنه و نمیدونه چرا . انگار هروقت به دوتا عنبیه شکلاتی رنگ نگاه میکنه اعماق وجودش پر از حس گناه میشه . حس ترس ، حس از دست دادن ، حس پوچی .
حس اینکه کجا کاری رو اشتباه کرده؟
حس اینکه داره تاوان چه کاریو میده؟
حس اینکه این چه سردرگمی فاکیه که مثله باتلاق توش فرو رفته و هرچی بیشتر دست و پا میزنه توش فرو میره؟
زین پر از سواله . مغزش گاهی اوقات از فکر کردن خسته میشه ، انگار تبدیل به مواد مذابی توی جمجمش شده که ممکنه هرلحظ از چشماش بیرون بزنه و وجودش رو بسوزونه:
"زین داداش ، در و باز کن لوییم "
صدای لویی از پشت در میاد و زین ری اکشنی نشون نمیده . در و باز کنه و چیکار کنه ؟ چه دلیلی بیاره ؟ بگه بخاطر یه حسادت احمقانه نمیتونه توی چشمهای لیام نگاه کنه؟! حتی نای بلند شدن رو هم نداره:
" زین دارلین ، بیا باهام حرف بزن ؟ باشه ؟ اوی اوی "
لبخند زین دوباره محو روی لبهاش میشینه اما با لرزی که توی بدنشه ، حتی نمیتونه برای جواب دادن اونهارو از هم فاصله بده . دستهاش بدتر از همیشه میلرزن و دیگه حتی جون مشت کردنشون رو زیر لاحاف تیره و سرد نداره .
دیگه اتاق گرمای عود قهوه رو هم نداره ، چون خیلی وقته زین حوصله ی روشن کردنشون رو نداشته و این حس ، سرمای اون اتاق همیشه گرم رو بیشتر میکنه:
"زین داری نگرانم میکنی. حالت خوبه؟زین ؟"
صدای نگران لیام از پشت در به صدای لویی میپیونده اما زین نمیتونه بفهمه چی میگن چون آروم سرش گیج میره و اشک ، چشمهای ملتهب لعنتیشو پر میکنه . آبریزش بینیش دوباره شروع میشه و سرگیجش بیشتر .
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...