" و اینه که تورو متفاوت میکنه ، زیبای غمگین من ."
لیام با لحجه ی فوق العادش میگه و جمعیت رو کنار میزنه تا جلو بیاد . وقتی جمعیت با یکم بهت کنار میکشن تا اون پسر رو که اسم مالکیت روی نقاش گذاشته ببینن ، لیام کامل تابلو ها رو میبینه و نگاهش به تابلوی عکس بی نظیر خودش میوفته .
یه لبخند بزرگ و پرشور رو به زین که توی بهته میزنه و با قدم های بلند جلو میره . اون پسر رو بی توجه به نگاه های روش بین دستای بلندش میکشه و محکم بغلش میکنه:
" زینی زینی ، این خیلیی قشنگه ، من حتی کلمه ای برای تشکر کردن پیدا نمیکنم "
زین رو به تعریف لیام توی بغلش میخنده اما صدایی که از بین همهمه به گوشش میرسه باعث میشه لبخندش روی صورتش بخشکه .
درست مثله غنچه ی گل رز قرمزی که به سرعت سیاه و پژمرده میشه یا آبی که رویه آتیش میریزه ؛
" خدایه من اونا باهمن ؟ "
مارگو بین جمعیت بلند میخنده و اپیک که به خاطر خنده ی مارگو به وجد اومده بلند میگه:
"آقای لیام پین ، بردار آقای زین پینن . لطفا دراما نسازید "
جمعیت میخندن و زین حس میکنه تویه یه چاله فرو میوفته . یه چاله ی عمیق و بی انتها . انقدر گود و تاریک که گوشهاش سوت میکشن ، به قفسه ی سینش فشار میاد و تنفس براش سخت میشه اما خودش رو وادار به لبخند زدن میکنه .
لبخندی که از گریه های سوزناک عذاداری دردناک تره .
لیام عقب میکشه و با خنده موهای نرم و مشکی زین رو بهم میریزه:
" من بهت افتخار میکنم پسر من ! تو زیکاسوی ( زین+پیکاسو ) ی خانواده ی پینی "
لیام با خنده و چشمهای قلب شده میگه و درحالی که لپاش بالا رفتن با ذوق به سه تا تابلو نگاه میکنه . درسته که تابلوی mind of mine ته دلش رو میلرزونه اما چیزی رو توی صورتش منعکس نمیکنه :
" مرسی لی . نمیدونستم انقدر زود میای "
زین آروم و به دور از اون همه هیاهو میگه و همینطور که یکم عقب عقب میره تا به قسمت پشتی غرفه بره دست لیام رو با خودش میکشه . همهمه بلند میشه چون مردم دلشون نمیخواد توجه زین رو باز از دست بدن اما اپیک سعی میکنه با دادن توضیحات گرافیتی و ابزاری راجب نقاشی ها سرشون رو گرم کنه .
لیام که یه شلوار مشکی زاب دار و هودی گشاد و بلند به تن کرده ، کلاه کپش رو برعکس روی سرش گذاشته و خیلی خوشحال به نظر میرسه .
زین جایی که جمعیت دیدی بهش ندارن روی میز میشینه و لیام بین پاهاش می ایسته تا راحت تر از بین اون همه همهمه حرف بزنن و این حرکت لیام باعث میشه ضربان قلب زین بالا بره .
ESTÁS LEYENDO
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanficلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...