" روزتون چطور بود پسرا؟ "
کارن با لبخند خسته ای زمزمه میکنه و با ملاقه ، ظرف لیام رو پر از سوپر شیر مخصوصش میکنه . در حالی که اونو جلوی لیام ، رویه جزیره قرار میده ، لیام به حرف میاد:
"عالی مام ، زین یسر اومد یونی پیشمون ، بعد باهم رفتیم باشگاه ، بعدشم رفتیم باهم یزره برایه خونه خرید کردیم ، یکمم تاریخ الهه-ایزدی زین چپوند تو مغزم برا فردا . همین "
کارن با لبخند سری تکون میده و موهایه زین رو که نزدیکشه رو بهم میریزه، ظرف سرامیکیش رورو از روبروش برمیداره تا براش پر از پیش غذا کنه:
"چخبر از بچه ها زین ، نایل و شارون و کله اون اکیپ عجیب غریبتون چطورن؟"
کارن با خنده میگه و زین درحالی که با لبخند تست خورد شدش رو تویه سوپ فرو میکنه جواب میده:
"نایل و شارون که مثه همیشه تویه حلق همن ، لوک و اشتون که حالمونو بهم میزنن . هری و کرولاینم حرص لویی رو درودن "
کارن با تاسف سر تکون میده و در آخر خودش رویه صندلی چرمی و قرمز جزیره ، که صندلیه مخصوص خودشه پرت میکنه . موهایه بلوندش رو با نظم دورش ریخته و یه تاپ با مارک هلو کیتی تنش کرده که لیام بخاطرش کلی اذیتش میکنه .
هرسه تویه سکوت مشغول خوردن میشن و کارن ، بعد از سوپ ، براشون ساندویچ فیله ی مرغ و سس مخصوص میاره . لیام چشماش بخاطر غذا برق میزنن و این زین و کارن رو به خنده وادار میکنه . زین اشتهایی نداره و به سختی میتونه یکی از ساندویچ هاشو تموم کنه و این از چشمایه لیام و کارن دور نمیمونه .
وقتی موقع دسر براونی میرسه ، زین از جاش بلند میشه و از کارن تشکر میکنه و میگه جا نداره ، بعد به طبقه بالا و تویه اتاقش برمیگرده .
لیام و کارن تویه سکوت با چشم هاشون از هم سوال میپرسن که چه اتفاقی افتاده ولی هیچ کدوم جوابی براش ندارن.
زین در اتاق رو باز میکنه و حجوم بوی همیشگی اتاقش ، یعنی بوی قهوه ، عود مخصوصش و رنگ روغن ، تویه بینیش باعث میشه لبخند بزنه .
پایه های چوب و بوم هایه طرف دیگه ی اتاق رو رد میکنه ، بعد دستش رو به سمت تیشرتش میبره و اون رو در میاره . بعد از آویزون کردنش رویه چوب لباسی ، خودش رو با صورت رویه لاحاف خنک و سرمه ای که طرحای گلکسی داره پرت میکنه . دلش میخواد که شلوارکشم دربیاره تا راحت گرمای لاحاف رو حس کنه پس با غرغر دست به سمت کمر شلوارکش میبره و اون رو از پاش درمیاره و پرتش میکنه زیر تخت .
فقط یه شورت مشکی کلوین کلین پاشه و همین باعث میشه بخاطر سرمای روزای اول زمستون یکم سردش بشه ، خودش رو لای لاحاف خنک میپیچه و از حس گرم شدن پارچه لذت میبره .
پسر مومشکی تقریبا درحال خوابیدنه که در اتاق باز میشه و لیام لامپ اتاقش رو روشن میکنه . با قدم هایه آروم جلو میاد و یه کپه موی مشکی رویه بالشت تیره میبینه و یه بدن که نصفه نیمه بین لاحاف پیچیده شده.
باسن خوشفرمش رو که فقط یه شرت تنگ پوشونده ، از لای ملحفه ها معلومه و قوصش خیلی خواستنی به نظر میرسه .
لیام با خنده سر تکون میده و لب تخت میشینه ، فهمیده که زین خواب نیست چون نفساش عمیق نیست و عضلات خوشفورم و گندم گون پر از تتوی کمرش منقبضه:
" زینی؟خوابی؟ "
زین نامفهوم چیزی تویه بالشت زمزمه میکنه که باعث میشه لیام ریز بخنده . درست مثله برادرش تیشرتش رو در میاره و پای تخت میزاره:
"میدونم نخوابیدی ، له شدی به من چه ها"
لیام با تهدید میگه و بعد دستاش رو زیر کمر زین که زیر لاحافه میزاره و یکم بلندش میکنه تا اونور تر بزارتش . زین با غرغر بدون بالا اوردن سرش اونور تر میره و پشتش رو به لیام میکنه که لیام میخنده و اینبار یه نمای بهتر از شورت تنگ زین میگیره.
لیام بخاطر افکاراتش با خنده یدونه پس کلش میزنه و بعد نرم ، رویه تخت تقریبا دونفره ی زین دراز میکشه . دستاش رو از پشت دور کمر زین حلقه میکنه و پاهاش رو میندازه دورش . دستی که درست رویه قلب زینه ، تپشای تند قلبشو ، زیر پوستش حس میکنن که باعث میشه یه لبخند محو بشینه رویه لبای قلوه ایش:
"نمیخوای برگردی اینوری؟ "
لیام میگه و صورتش رو فرو میکنه لایه موهای مشکی و خوشبوی زین که بوی شامپو میدن و هنوز یکم بخاطر حموم خیسن .
زین بین دستای لیام میچرخه و خودش رو بالاتر میکشه که باعث میشه دستای لیام از دورش بیوفتن . لیام اخم میکنه اما زین اینبار خودش دستاش رو میپیچه دور کمر داغ لیام و سرش رو میزاره رویه ترقوش ، انگار که درست یه تدی بر بغل کرده:
"هی من خرس نیستما عسلی "
زین یه گاز کوچیک از گردن لیام میگیره که جیغش به هوا میره:
"تو فقط تدی بر منی . از این به بعدم حرف بزنی ، تنبیه میشی "
لیام روبه خباثت دوست داشتنی زین میخنده و سرش رو میزاره رویه سینه ی پر از تتوی زین . زین یه عالمه تتو داره ، خیلی بیشتر از خودش . همه ی تتوهاش رو خودش طراحی کرده و حتی یسری تتوعم برای لیام کشیده!:
" زین فکر میکنم باید حرف بزنیم "
پسر چشم قهوه ای با لحن آرومی میگه و بعد حس میکنه انگشتای بلند زین رو که لای موهای قهوه ای و بلندش فرو میرن و نوازششون میکنن:
" راجب چی لیم؟ "
زین ترجیح میده خودش رو به اون راه بزنه ، چون محض رضای خدا ، خودشم نمیدونه گاهی اوقات چه مرگشه ! هیچ دلیلی راجب دلتنگیاش و فکر کردنای بی موردش راجب لیام پیدا نمیکنه و این چیزی نیست که بخواد مثله تمام مدت برای لیام توضیحش بده:
" میدونم که اگه نخوای حرف نمیزنی- - "
لیام با آه میگه و از حس خوب دستای زین بین موهاش خرخوری میکنه:
" ولی میدونی که هر اتفاقی افتاد باید به من بگی زینی ، هوم؟- - "
زین اینبار یکم بغض میکنه و دستش رو از لایه موهای لیام بیرون میکشه . رویه سر لیام رو که روی سینشه کوچیک میبوسه و زمزمه میکنه:
" من همچیز رو بهت میگم لیم ، چون تو همچیز منی . "
![](https://img.wattpad.com/cover/159213176-288-k831939.jpg)
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...