لیام با باز کردن در حموم ، پاهای خیسش رو روی سرامیک میزاره و بند حوله رو دورکمرش محکم میکنه .
بالاخره رنگ هارو از بدنش شسته و حس میکنه پوستش از اون چسبناکی فاصله گرفته و میتونه نفس بکشه:
" زینی؟ "
با نشنیدن صدای زین ، آروم صداش میکنه و تازه متوجه میشه که اون پسر از شدت خستگی روی تخت به خواب رفته .
روی نیمی از صورتش رنگ آبی خشک شده و روی بعضی از تیکه های بالاتنه برهنش قطره های رنگ دیده میشن .
لباس و شلوار کاملا رنگیش پایین تخت افتادن و این نشون میده اون پسر واقعا خسته بوده!
لیام زیر لب میخنده و با قدم های بلند خودش رو به تخت میرسونه تا بتونه راحت تر اون صحنه رو نگاه کنه .
موهای مشکی زین که حالا رنگارنگ شدن روی بالشت سفیدرنگ ، هارمونی بینظیری رو ایجاد کردن.
پلکهای بلندش روی صورتش سایه انداختن و بدن لاغر و ماهیچه ایش روی ملافه پیچ خورده .
سینش آروم بالا و پایین میشه و لیام با لذت نگاهش رو روی تک تک اون جوهرهای نقش بسته روی بدنش میچرخونه:
" چطور میتونی انقدر زیبا باشی ؟"
پسر بزرگتر آروم زمزمه میکنه و کنار تخت میشینه . حوله سفید رنگش باعث میشه یکم سردش بشه اما ترجیح میده اول زین رو بیدار کنه تا بره حموم و بعد لباس بپوشه:
" زینی ، این رنگا اذیتت میکنن . پاشو یه دوش بگیر بعد بخوابیم "
پسر آروم غر میزنه و سرش رو روی بالشت برمیگردونه که باعث میشه لُپش روی بالشت کشیده بشه و لبهاش درست روی پارچش قرار بگیرن:
" زین بیب "
لیام میخنده و آروم دستی روی سرشونه ی برهنه زین میکشه و بدنش رو تکون میده:
" بیدارم ... بیدارم "
زین بالاخره تسلیم میشه و به سختی روی تخت میشینه . با پلکهای بسته خمیازه میکشه و در همون حال با کشیدن بدنش بی تعادل از جاش بلند میشه:
" حس میکنم همین الان خوابم برد "
لیام صدای بم و خواب آلود زین رو تحسین میکنه و لبخند کمرنگی روی لبهاش میشینه . بعد دستی به حوله کمرش میزنه و اون رو سفت میکنه :
" نه زی ، من نیم ساعتی هست رفتم حموم پس احتمالا نیم ساعته خوابیدی . برو حموم برات یه نوشیدنی میارم بعدش "
زین که هنوز حتی لای پلکهاش رو هم کامل باز نکرده به سمت اتاقک حمام دستشویی راه میوفته و نگاه لیام سر میخوره روی باکسری که به تن داره .
از فکر کارهای صبح گوشه ی لبش رو گاز میگیره و در کمال تعجبش لبخند بزرگی روی لبهای قلوه ایش میشینه .
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...