" و تو دلیل نفس کشیدنم رو ازم گرفتی. باید عاشقت باشم یا ازت متنفر؟ "
" هوی دیکهدا بلند شین وگرنه به ناهار نمیرسیم "
لویی پشت در اتاق زین و لیام بی توجه به اتاق های دیگه ی هتل داد میکشه تا اونهارو بیدار کنه . هرچند که نمیدونه اونها فقط چند ساعتی رو تونستن بخوابن:
" برو گمشو لویی ، ماهم میاییم "
در آخر فریاد های لویی پیروز میشه و لیام با داد زدن این جمله ، ناچار به تسلیم میشه .
زین بخاطر داد لیام و سردردی که از شب پیش و باد خوردن سرش گرفته، اخم غلیظی توی خواب و بیداری میکنه و بین دستهای لیام قلتی میزنه .
پهلوی برهنش توی حصار دستهای لیامه و پاهاشون توی هم چفت شده .
لیام که خوابش پریده با کلافگی آه میکشه ، لای پلکهاشو باز میکنه و آروم موهای مشکی و خیس از عرق زین رو که روی قفسه ی سینش پخش شدن نوازش کوتاهی میکنه.
صداش خشدار و دورگست:
" زین من میرم پایین تا لویی نکشتتمون ، تو بخواب باشه؟ برا تولدش ذوق داره ، مشخصه "
لیام کوتاه زمزمه میکنه و بعد آروم سر زین رو روی بالشت منتقل میکنه . بخاطر تصمیم احمقانه ی دیشبش تمام شب رو بخاطر نیوفتادن توی هم پیچیده بودن و حالا هردو به شدت بدن درد داشتن.
لیام به آرومی از روی تخت بلند میشه و لاحاف رو کامل روی زین برمیگردونه .
اخم عمیقی بین ابروهای نازک و تیره پسر افتاده و ساعد دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته . لبهای بیش از حد معمول سرخش کاملا ترک ترک شدن و پسر تازه متوجه حقله های مشکی زیر چشمهاش میشه:
" من با تو چیکار کردم زینِ من؟ "
پسر بزرگتر ، کوتاه زمزمه میکنه ؛ انگار با دوره کردن حقیقت تلخ بینشون بیست تن بار روی شونه هاش ایجاد شده . جوری که حس میکنه دیگه نمیتونه شونه هاش رو صاف کنه و پیرترین مرد زمینه .
دلش نمیخواد تنها پایین بره اما ترجیح میده بره تا زین بتونه راحت بخوابه .
بعد از انجام دادن کارش توی دستشویی ،سوییشرت و گرمکنی رو از توی چمدون که نصفه خالی شده در میاره و بی تعادل به تن میکنه .
سرش بخاطر الکلی که دیشب مصرف کرده بود کمی تیر میکشه اما خیلی حال بدی نداره چون همون دیشب دوش گرفته .
لیام از اتاق خارج میشه و زین با صدای آروم بسته شدن در اتاق قلتی میزنه .
چشمهاش رو محکم تر روی هم فشار میده تا دوباره بتونه بخوابه اما سوزش و غرش معدش این اجازه رو بهش نمیده .
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...