"گاهی اوقات درد وجود داره .
نفسهات رو سخت میکنه و تپش قبلت رو کند ،
وقتی کشنده و دردناکه که تو نمیدونی برای چی درد داری . "
زین گوشه ی تختش جمع شده و زانوهاش رو توی شکمش فرو کرده . دفتر نوشته هاش بین زانوهاش بازن و کمر خم شدش به دیوار تکیه زده .
دیوار مرطوب و سرده و کمرش رو میلرزونه ، اما اهمیتی نداره .
بیرون پنجره ی بالکن ، بارون تندی می باره و صدای بوران و شلاق بارون روی پنجره ، فضای اتاق رو پر کرده . ماشین ها توی اون ساعت شب با سرعت رد میشن و صدای شکستن آب و پاشیدنش به گوشه های خیابون برخلاف همیشه آرامش بخش به نظر نمیرسه .
پسر پاهای سردش رو که فقط توسط شلوارک کوتاهی پوشونده شدن بیشتر زیر لاحاف سرد فرو میکنه تا کمی گرم بشه ، از شدت سرمای اتاق انگشتهای بلندش به زور مداد رو بین دستای لرزونش نگه داشتن و بدنش رو به بی حسی میره .
اما بازم اهمیتی نداره:
" فاک یو لی ، اوه بیب کامان ، اذیت نکن "
صدای بلندی که از اتاق کناری به گوش میرسه اونقدر برای زین درد ناک بظر میرسه که دوباره و دوباره ، برای چندمین بار میتونه صدای ترک خوردن قلبش رو بشنوه . جوشش اشک توی چشمهاش رو حس کنه و قلبش توی سینش مچاله بشه:
" ادموند ، هیسس عه الان برات حلش میکنم "
صدایه لیام که با خنده بهش اخطار میده تیره اخره . زین نمیتونه تحمل کنه .
نمیتونه توی اتاق سردش بشینه و یه پسر دیگه رو روی تخت لیام تصور کنه . نمیتونه توی اتاقش بشینه و دست لیام لای موهای دیگه ای جز موهای خودش فرو برن . نمیتونه توی اتاق بشینه و صدای خنده های لیام رو که برای کسه دیگست بشنوه:
" بسه بسه بسه "
اروم و بابغض زمزمه میکنه تا شاید از درد گلوش خلاص شه اما فقط به زبون اوردن اون کلمات لعنتی ، بغضش رو بیشتر میکنن . تهه گلوش فشرده میشه و اشک بیشتر میجوشه:
" بس کن ، حسادتو تموم کن . بس کن فقط . بسه بسه . میفهمی بسه ؟ یعنی چی بسه ؟ حالم ازت بهم میخوره وقتی انقدر ضعیفی . حالم از خودم بهم میخوره وقتی انقدر ضعیفم . بسه "
شنیدن زمزمه های دردناک خودش ، انگار اوضاعش رو بد تر میکنه . میتونه تپش بلند نبضش رو توی شقیقه هاش حس کنه و پشت سرش که به دیوار سرد تخت کوبیده شده به شدت درد میکنه:
"برای چی باید الان توی اتاقت باشه لیام؟ برای چی لیام؟ "
هر بار جمله ی اخرو میگه و بیشتر سرش رو به دیوار پشت سرش میکوبه:
" برای چی لیام؟ بس کن این درد داره "
هق هق .
صدای رد شدن ماشین ها و شلاق باد و بوران .
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...