متن اخر چپتر رو حتما بخونید.💙
***
لویی با سردرگمی موقتی اونجا ایستاد، الفایی که رو به روش بود رو از نظر گذروند.
اون دقیقا همونطور که لحظه ی ورودش به نظر میرسید بود، قوی و بزرگ با شونه های پهنی که عقب داد بود و سینه ستبر. این نشونه ی فردی مغرور و با اعتماد به نفس بود. فردی قدرتمند.
اون از لویی بلند تر بود، باعث میشد لویی گردنش رو به بالا خم کنه تا بدرستی بتونه بهش نگاه کنه. لویی به بالای سینش میرسید.
اون میتونست چشم های ادمایی که اطرافش بودن رو احساس کنه، با نگاه های کنجکاو اونا رو تماشا میکردن، با اینکه میخواست متوجه اونا بشه، نمیتونست چون موجودی که رو به روش ایستاده بود تمام حس هاش بهم ریخته بود. بوی اون شاداب کننده بود، بوی بارون تازه باریده با کمی بوی دود از یه اتیش خیلی بزرگ.
این الفا بوی طبیعت رو میداد، لویی طبیعت رو دوست داره.
کلمات از دهنش بیرون پریدن،
"ببخشید؟"
با یاد اوری اینکه با چه کسی حرف میزد، سریع سرش رو پایین انداخت، نمیخواست هیچ بی احترامی ای نشون بده.
درونش با لذت و استرس دگرگون شد وقتی به دقت هوای اطرافش رو بو کشید.
ادمای اطرافش تار شدن، تو اون لحظه، گرگش نمیتونست درمورد چیزی بجز الفای قوی ای که رو به روش بود و بی شک میتونست به هر کسی که گرگش بخواد بچه های قوی بده کمتر از این اهمیت بده.
گرگ لویی تا یجایی از دست قوی ترین الفا نجات پیدا کرد، و الفایی که رو به روش بود قطعا قوی ترین بود.
دست هاش لرزیدن وقتی الفا دستش رو زیر چونهش گذاشت و سرش رو بالا اورد. چشم های بزرگ شدهش با چشم های اون هیولا :/ رو به رو شدن، اون نمیتونست بفهمه که چه چیزی پشتشون پنهون شده.
"چرا،"
الفا هری مکث کرد، سوراخ های بینیش گشاد شدن و یه چین افتاد، و لویی دید که هوا رو بو کشید.
اون با یه لحن ارومتر از قبلیش ادامه داد،
"چرا یه گل سیاه،"
اونیکی دستش بالا اومد تا با ارومی به شقیقهش ضربه بزنه،
"روی موهات گذاشتی؟"
دوباره، لویی اونجا ایستاد، کاملا سردرگم. اون نمیتونست بفهمه که الفا چی میگفت. لویی یه تاج سیاه رو سرش نبود، اون یه تاج سفید پوشیده بود.
با ابرو های نزدیک شده به هم، سرش رو خم کرد، لویی دستاش رو بالا برد تا هدیه ی ظریف رو بگیره، اما قبل ازینکه لویی دستش بهش بخوره، یه صدای بلند از کار نگهش داشت.
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles