*ادیت نشده*
---
قرارشون کنسل شد، لویی گفت نمیخواد هیچ جایی بجز کنار مادرش باشه. هری احتمالا سرش داد میزد اگه فک منقبض شدهش باز میشد، اما ساکت موند. فقط سرش رو تکون داد.
این چند روز گذشته لویی کنار جوانا موند، هیچوقت صندلی کنار تختش رو ترک کرد مگه اینکه میخواست روی تخت کنارش بخوابه. میسی هم بیشتر وقتا پیشش بود، در کنار هری، بیشتر برای دلگرمی دادن میومد. اون معمولا خودش رو به پاش میمالوند یا روی پاش میپرید تا یه چرت بزنه. اون بزرگ شده، خیلی بزرگتر از زمانی که زین اون رو بهش داد. اون حالا تا وسطای پاش میرسید.
جی خیلی بهتر شده بود، کبودی های روی پوستش کم کم ناپدید شده بودن و دنده های شکستهش کم کم خوب شده بودن. صورتش از رنگ پریدگی دراومده بود و بدنش گرم تر شده بود، پس دیگه مثل قبل یخ زده نبود.
درحالی که اون حالش بهتر میشد، لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و ازش نپرسه چه اتفاقی واسش افتاد، اما هر دفعه سعی میکرد این موضوع رو مطرح کنه، اون به راحتی موضوع رو تغییر میداد.
لویی فعلا بیخیالش شده بود، اما وقتی صد درصد حالش خوب شد، اون جواب میخواست.
اما الان، اون فقط روی نترسوندنش درمورد وجود یه خوناشام توی پک تمرکز کنه.
لویی لبخند زد وقتی دید مادرش چشم هاش رو با دیدن زین ریز کرد. خوناشام کنار تختش ایستاده بود، درحالی که دست هاش پشت سرش بودن و چشم های قرمزش با سرگرمی نگاهش میکرد.
جی چشم هاش رو از بالا تا پایین جسمش کشوند، تک تک ویژگی های ظاهر شیکش رو از نظر گذروند.
"یه خون خوار؟" اون با گیجی زمزمه کرد، وجود یه خوناشام توی یه پک گرگ اصلا براش قابل درک نبود.
بجای اینکه بهش بر بخوره، زین خندید، چون این دقیقا چیزی بود که لویی بهش گفت، وقتی برای اولین بار همدیگه رو دیدن.
لویی مطمئن نبود چیکار کنه، امیدوار بود مادرش اونقدر روشن فکر باشه که زین رو به عنوان کسی که هست بپذیره، چون اگه نتونست، اوضاع یکم پیچیده تر از قبل میشه.
"این باعث افتخارمه که بالاخره با شما ملاقات کردم، جوانا." زین لبخند فریبندهای زد قبل ازینکه تعظیم کنه.
"این واقعا یه افتخاره که تونستم در حضور مادر ملکهم باشم."
و به این ترتیب، لویی مطمئن بود فریبندگی خوناشام نظرش رو عوض میکنه.
جما از اخر اتاق پوزخند زد، اما جی که دستپاچه شده بود، متوجهش نشد.
"خواهش میکنم.." اون با برق توی چشم هاش زمزمه کرد، "تو خیلی شیرینی..."
لویی هنوز میتونست احتیاط رو توی چشم هاش ببینه.
که چیز خوبی بود، با اینکه زین یه خطر نبود، این خیلی خوب بود که فهمید هر اتفاقی براش بیوفته، باز هم غریزهش خاموش نمیشه.
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles