این حس... خوبی داشت.
ماه پنهان شده بود، ستاره ها درخشنده تر از همیشه بودن و سکوت ارامش بخشی برقرار بود.
سفرشون تقریبا نیمه تمام بود و بیشتر از این نمیشد از لویی انرژی بیرون بکشه. اون خوشحال و خسته بود.
وقتی که به گرگ هاشون تبدیل شدن، لویی یه تصویر تراشیده شده توی ذهنش مختص جفتش داشت.
هری یه گرگ بزرگ با پنجه های تیره ای که خاک زیرشون رو وقتی میدوید از هم میپاشید بود. چهرهی واقعیش اون چیزی نبود که لویی انتظارش رو داشت، اون فکر میکرد هری گرگ زیباییه، درست مثل چهرهی دومش، اما اون دقیقا مخالف این تصور بود.
وقتی هری رو به روی اون تبدیل شد، اون وحشت کرد و ناراحت شد وقتی تعداد زیادی از جای دائمی زخم های بزرگ در اثر درگیری رو روی بدنش دید.
گرگ هری با اون گوش های بزرگ و ایستاده و دندون های نیش زیادی بزرگ، هرچیزی بجز زیبا بود.
برای لویی، اون شبیه یه هیولای بیرحم بود.
این فکر حتما از چهرهی لویی قابل خوندن بود چون هری اروم غرید و سرش رو برگردوند.
لویی احساس گناه کرد، اما چیزی نگفت، ترسید اگه چیزی بگه فقط وضعیت رو بدتر کنه.
بسرعت، لویی ربدوشامبر رو دراورد و نفس عمیق کشید- اون داشت برای اولین بار برای جفتش تبدیل میشد تا اون رو قضاوت و تحسین کنه، درست همونطور که خودش اینکارو کرد، و اون فقط امیدوار بود که به استاندارد های گرگش برسه.
استخون ها و ماهیچه های توی بدنش چرخیدن و شکستن، امگا بودن باعث میشد این کار یکمی بیشتر طول بکشه.
چشم هاش محکم بسته بودن و اون تونست خاک کثیف زیر پنجه هاش رو حس کنه که زیر ناخن های کوچیکش فرو میرفت.
بعد از یه لحظه که چشم هاش رو باز کرد اون موجود سیاه رو به روی خودش رو دید که تمام جزئیات بدن پوشیده از خزش رو بخاطر میسپاره.
اون موهای قهوه ای و خاکستری داشت که پوست ضخیمش رو پوشیده بود با پنچه های کوچیک اما قابل توجه تیره. گرگ لویی در مقایسه با گرگ هری خیلی کوچیک بود، اون هم سایز یه گرگ معمولی بود. مثل چهرهی انسانیش، گرگش یه جفت چشم عمیق ابی رنگ با مردمک کوچیک داشت که اطرافش رو اسکن میکرد.
لویی روی چهار تا پنجهش ایستاد، بینی صورتیش بخاطر بوهای مختلفی که بهش رسیدن تکون خورد.
این خیلی سرحال کننده بود که دوباره به شکل گرگش بود، اون از زمان هیتش تبدیل نشده بود.
لویی پشت سر هری، کسی که شروع به حرکت کرد وقتی که بلعیدن جزئیات جفتش تموم شد، راه افتاد.
نشون ندادن هیچ احساسی درمورد گرگ لویی باعث شد اون مضطرب بشه. هری ازش ناامید شده بود؟ لویی چیزی نبود که اون انتظار داشت؟
BINABASA MO ANG
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles