*ادیت نشده*
*سِیلِم (Salem) اسم یه شهری توی ماساچوست عه، که یه چیزی حدود سیصد چهارصد سال پیش فکر کردن جادوی سیاه توی مردمشون هست، و بیست نفر رو به جرم جادوگری دار زدن. که بعد ها فهمیدن که اشتباه کردن که حالا این خیلی مهم نیست، این مهمه که این یه توهین نژادپرستانه و ناراحت کننده و خیلی ناجوره.
------
لویی دقیقا یه نقشه برای گفتن به هری درمورد بچهشون نداشت، اون هیچ چیز رمانتیک یا شیرین یا حتی یه نقشه برای مستقیم گفتن نداشت. که البته مستقیم گفتن بهتر از همهشون جواب میداد ازونجایی که هری هیچ اخلاق و رفتار احساسی ای نداره، لعنتی، لویی احتمالا نباید از همون اول این رو ازش پنهون میکرد، لویی تازه داشت به این پی میبرد.
لویی غرید، گلوش بخاطر بالا اوردن میسوخت. کمرش رو صاف کرد، و دهنش رو با دستش پاک کرد، با دیدن بزاقش دهنش رو کج کرد. وقتی حس کرد دیگه چیزی برای بالا اوردن نداره، چرخید و نه تنها با هری رو به رو شد، بلکه زین، لیام و جما هم مقابلش ایستاده بودن.
اون احساس کرد قلبش مقابل سینهش تند تند میزد چون الان هری دیگه میدونست، اون قطعا میدونست.
"خیلی جالب نیست، نه؟" اون سعی کرد خودش رو به ندونستن بزنه. لویی سعی کرد سر پاش بایسه اما وقتی تلو خورد یه فلش از جلوش رد و شد و لحظهی بعد زین داشت کمکش میکرد، یه دستش دور کمرش بود تا اون رو سر پا نگه داره.
اون به خوناشام یه لبخند تحویل داد، که زین درجواب یه اخم کرد، کاملا میدونست قضیه از چه قراره.
"حالت خوبه عزیزم؟"
جی از روی تختش داد زد. از پشت سر بقیه، لویی میتونست ببینه که اون سعی داشت از روی تخت بلند شه، اما نایل هی بهش میگفت سر جاش بمونه.
"اوه خفه شو، من حالم خوبه."
اون غرغر کرد.
با اینحال، برخلاف میلش، نایل بهش کمک کرد بلند شه و با هم به سمت دستشویی رفتن.
"من خوبم، مامان." لویی یه لبخند زوری به اون و بقیه زد، اما وقتی چشماش به هری افتاد، خون توی سرش جمع شد.
ابروهای الفا بخاطر تمرکز به هم نزدیک شده بودن، سرش به یه طرف خم شده بود. چشم هاش درحالی که روی شکم لویی قفل بودن ریز شدن قبل ازینکه یدفعه گرد بشن.
همه چیز یکدفعه بلوری شد و باد توی موهای لویی پیچید قبل ازینکه خودش رو روی یه تخت، که دقیقا شبیه اونی که مادرش داشت بود، پیدا کنه. هری توی اتاق با سرعت گرگش حرکت کرد و یه دستگاه که نایل قطعا قبلا ازش استفاده کرده بود رو اونجا گذاشت.
"هری؟" لویی با تردید پرسید، "مشکل چیه؟"
اون بااینکه میدونست، پرسید، شاید میتونست خودش رو به اون راه بزنه.
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles