*ادیت نشده*
-----
هری لویی رو مقابل دیوار نگه داشت، هردو دستش رو اطراف سر لویی گذاشت، اون رو سر جاش قفل کرد. لویی به بالا نگاه کرد و با چشم های بزرگ بهش خیره شد، سینهش سریعتر از قبل بالا و پایین میشد.
چشم های هری سبز تیره بود، مردمک چشمش گشاد شده بود و سیاهی عمیق زیادی مشخص بود.
قلب لویی مقابل دندههاش میکوبید وقتی درحالی که به الفاش نگاه میکرد پلک زد،
"یه.. یه قرار؟ کجا؟"
اون پرسید، نمیدونست چی بگه.
الان هری، الفای مودی بزرگ، ازش خواست باهاش سر قرار بیاد؟ خب، دقیقا نپرسید، دستور داد، نه اینکه واسه لویی مهم باشه. چون نیست.
هری ساکت موند، جوابش رو نداد.
صورت لویی گرم شده بود و سینهش یکمی سریعتر از نرمال تکون میخورد چون، هری نزدیکش بود. هری خیلی، خیلی نزدیک بود، و برخلاف تمام زمان های دیگهای که نزدیک بودن، برخلاف زمانهایی که سکس داشتن، این حسش فرق میکرد.
"فقط مطمئن شو امادهای."
هری گفت، صداش یه غرغر اروم بود.
لویی با چشم های ابی بزرگ نگاش کرد و سرش رو تکون داد. هوای بینشون پرتنش بود، و لویی اب دهنش و قورت داد، لامپ توی گلوش رو فرو برد.
"با-باشه."
لویی زمزمه کرد و اروم بود. اگه هری انقدر نزدیک نبود، صداش رو اصلا نمیشنید، فرقی نمیکرد قابلیت الفایی داشت یا نه.
شکمش شروع به پیچ خوردن کرد و اون یدفعه یادش افتاد بچهی هری رو حمل میکنه. و این شانسش بود که بهش بگه، باید بهش بگه، میخواست بهش بگه اما نگفت.
لویی راحتتر نفس کشید وقتی هری عقب کشید و چرخید. تغییر مسیر داد و از اتاق خارج شد.
هوا دیگه سنگین نبود و لویی با اسودگی اه کشید چون اون دیگه چه کوفتی بود؟ اون به مادرش نگاهی انداخت و ارزو کرد، امیدوار بود زودتر بیدار شه. اون میدونست باید چیکار کنه، اون همیشه میدونست.
------
لویی با انگشت هاش بازی کرد در حالی که به تپه های لباس اطرافش نگاه میکرد. جما و زین توی کمدش میچرخیدن، لباس ها به بیرون پرت میشدن و روی زمین میوفتادن.
اونا میخواستن بهش کمک کنن که یه چیزی برای پوشیدن پیدا کنه اما کم کم داشت به این فکر میوفتاد که اونا ازینکه دارن اونجا رو بهم میریزن لذت میبرن.
"میشه لطفا فقط یه چیزیو انتخاب کنید..؟ شما دارید منو مضطرب تر میکنید."
لویی غر زد، کف دست هاش عرق کردهش رو با شلوارش پاک کرد.
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles