*ادیت نشده*
---
گرگ هری بزرگ بود و دندون های نیش زیادی بلند داشت و پنجه هاش خیلی بزرگ بودن- گرگش ترسناک بود، لویی اینو میدونست. اون وقتی تازه به پکش اومده بود، تونست از نزدیک ببینش. پس این موضوع که اون میخواست لویی با اسم واقعیش صدا کنه نه الفا، و هری اینو نمیخواست، لویی رو بدخلق میکرد. این باعث میشد احساس کوچیکی کنه. چون یه چیز به ترسناکی گرگش میتونست.. شیرینتر باشه؟ از هری اون رو تحقیر میکرد.
بعد ازینکه امگا گذاشت جفتش توی راهرو تنها بایسته، لویی رفت تا به بقیه کمک کنه ماشین رو با کیف هاشون و یه مقدار غذا و بطری های اب پر کنن.
"چرا ما به اینا نیاز داریم وقتی که لاکوود زمانی که اونجاییم تمام چیزای ضروری رو بهمون میده؟"
لویی پرسید.
"اون دیگه الفای تو نیست، لونا. اگه نخواد، مجبور نیست میزبانمون باشه."
لیام توضیح داد.
"اما چرا نباید بخواد میزبامون شه؟ اون اینکارو نمیکنه، میکنه؟"
لویی پرسید درحالی که یه کیف بزرگ رو بلند کرده بود تا توی تراک بذاره. درحالی که باهاش درگیر بود، زین به سمتش رفت.
"بذار کمکت کنم، ملکهی من."
اون کیف رو گرفت و به راحتی توی ماشین گذاشت.
"مرسی."
"راستش، من مطمئن نیستم. حالا که دیگه بخشی از پکش نیستی و جفت هری شدی، کی میدونه چیکار میکنه."
لیام گفت. اون کیفی که نگه داشته بود رو چک کرد قبل ازینگه زیپش رو ببنده و روی ماشین بندازش.
"قضیه ازین قراره،" جما کمک کرد، "اون موظف نیست که کمکمون کنه، لعنتی اون حتی مجبور نیست بذاره مامانت بیاد. همه چیز ازینجا بستگی به اون داره. اون باید اجازه بده مادرت بیاد، چون اون هنوز بخشی از پکشه. اگه بگه نه، اون نمیاد."
لویی جوابش رو نداد، و لیام گذاشت لویی به چیزی که جما گفت فکر کنه.
لاکوود میذاره اون بیاد، درسته؟ لویی فکر کرد.
کسی چیزی درمورد اینکه هری کجاست از لویی نپرسید، با توجه به اینکه اخرین باری که الفا رو دیدن وقتی بود که داشت جفتش رو به جایی که هیچکس نمیدونست میکشوند.
بعد، وقتی که جمع کردن وسایل اقریبا تموم شد، هری پیداش شد. لویی بهش توجه نکرد، وجودش رو نادیده گرفت و تظاهر کرد اون اینجا نیست، هنوز از اتفاقی که زودتر افتاده بود عصبانی بود.
اما لویی میتونست نگاه خیرهش رو حس کنه، پشت سرش رو میسوزوند. پس، لویی چرخید، به خودش ثابت کرد که حق با اون بود وقتی نگاهش با هری قفل شد. الفا نگاهش رو نگرفت، نهایت کاری که انجام داد این بود که کمی سرش رو به سمت راست خم کرد.
لویی با عصبانیت بهش نگاه کرد، اما حالت محکمش بهم خورد و یه اخم راهش رو به صورتش باز کرد. بسرعت، از هری روش رو گرفت، و به کمک کردن ادامه داد.
"لیام،"
اون شنید که هری گفت. به عقب نگاهی انداخت، هری دیگه به اون خیره نبود، اما داشت از اون فاصله میگرفت.
لیام دنبالش رفت. امگا به اونا که چند تا جمله رد و بدل کردن نگاه کرد، هری کمی بهم ریخته بود درحالی که بتاش بنظر میومد به حرفاش اهمیت میده اما نگران نبود.
وقتی هری نگاهش رو از لیام به لویی کشوند، امگا سریع نگاهش رو گرفت و وانمود کرد مشغوله، ماشین رو با دستش تمیز کرد.
وقتی فهمید چقدر احمقانه بنظر میرسه، لویی دهن کجی کرد و دستش رو با لباسش پاک کرد.
لیام واقعا باید ماشینش رو تمیز کنه، اون فکر کرد.
"من و لویی تا خونهی لاکوود میدویم. شما با ماشین برید." (مگه مسابقهست :|)
هری گفت درحالی که اون و لیام داشتن برمیگشتن.
درحالی که بقیه شونه بالا انداختن و سرشون رو تکون دادن، لویی حرف زد.
"چرا ما میدویم، هری؟"
لویی میتونست بگه که هری تلخی توی اسمش رو متوجه شد، چون تیک کوچولوی سمت راست فک هری رو دید.
"چون من میگم."
هری با قاطعیت گفت.
لویی چشماش رو چرخوند و هوف کشید.
"حالا هرچی."
اون زیر لب گفت.
"انگار یکی استخون کافی بهش نرسیده."
زین با مسخرگی خندید.
هری سرش رو با شدت به سمت خوناشام برگردوند، و بهش غرید، و با دندون های نیش بزرگ شدهش هوا رو گاز گرفت.
زین دستاش رو به منظور تسلیم شدن بالا اورد،
"باشه، باشه."
از سمت راست لویی، نایل کاملا فراموش کرده بود که اونجاست و گفت،
"چه گروه عجیبی.."
درحالی که جما و نایل روی صندلی های جلو و زین و لیام عقب بودن، اونا رفتن و هری و لویی رو تنها گذاشتن.
"اگه میخوایم قبل ازینکه اونا برسن، برسیم، بهتره راه بیوفتیم." (گفتم مسابقهست😂)
هری گفت.
لویی با چشم های کجکاو به جفتش که به سمت جنگل رفت نگاه کرد، درحالی که اون همونطور که راه میرفت، پیرهنش رو دراورد و به سمت شلوارش رفت.
لویی لبش رو گاز گرفت و دنبال هری رفت.
*******
دبل اپدیت چون من خ مهربونم ^-^
گرگ هری خ خوبه😭 و اینکه اونجاش که هری سرشو خم کرد، احساس میکنم میخواست منت کشی کنه😂😂
وقتی زین میگه ملکهی من دلم میخواد بگیرم بچولونمش😭 زویی هارتم :"|
و اهم اهم.. بوی اسمات میاد ؛)))
از سمت قسمت بعد هم میااااد ؛)))))
ووت و کامنت یادتون نره ما بیبیز!💕
Love You All~ Behz
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles