*ادیت نشده*
-----
لویی توی جاش وقتی انگشت های سفید بلند دقیقا به قسمت های قلقلکیش ضربه میزد، تکون خورد.
"انقدر وول نخور!"
نایل ریز خندید، امگا بهش چشم غره رفت، اما سریعا به یه لبخند بزرگ تبدیل شد وقتی سعی کرد خودش رو سرجاش نگه داره.
بعد از اون، جادوگر بلوند روی زانو هاش افتاد تا رو به روی شکم لویی قرار بگیره، زیر شکمش رو کمی فشار داد.
درست چند ساعت پیش، لویی اعلام کرد که کاملا وسایلش رو جمع کرده و امادهست تا برن مادرش رو بیارن، یه کوله ی کوچیک روی شونهش بود که کنار مال بقیه انداختش. جما، لیام، زین و حتی نایل میخواستن بیان، بهونههاشون مختلف بود.
"من بتای هریم."
لیان گفت و شونه هاش رو بالا انداخت. هرجا که الفاش بره، اون دلایل مختلف زیادی برای رفتن باهاش میدید، اما لویی فکر میکرد بیشتر بخاطر این بود که مطمئن شه هری کار احمقانهای از روی عصبانیت انجام نمیده.
"هر جا لیام بره، من میرم."
زین درحالی که به جفتش اویزون شده بود، گفت.
"من نمیتونم بذارم تو با این دلقکا تنها بری." جما گفت.
و دکتر جادوگر، بهونهش این بود، "تو احتمالا بچه دار شدی. و من کاملا مطمئنم که اون الفا هری کوچیکترین چیزی درمورد نگهداری از تو بلد نیست، ازونجایی که من رو استخدام کرده."
و همونطور که همشون داشتن سوار ماشین میشدن، هری پیداش شد و به نایل دستور داد لویی رو چکاپ کنه.
لویی به اطراف نگاه کرد و دید هری به دیوار سفید تکیه داده، دست هاش جلوی سینهش قفل شده و دندون هاش مشغول جویدن لب پایینش بود درحالی که به زمین خیره شده بود.
اون تمام روز تو فکر بود، بعنوان یه مرد بد اخلاق، عجیب شده بود. حتی هرازگاهی خیلی دقیق و به لویی خیره میشد و این کارش تمومی نداشت.
این اعصاب لویی رو بهم میریخت، چون اون میدونست داره به یه چیزی فکر میکنه، که قطعا ناراحت کنندهش ازونجایی که حواس هری رو پرت کرده.
الفا حتما نگاه لویی رو احساس کرد، یا احتمالا فقط میخواست دوباره به امگا خیره شه، با دقت. چون نگاهش رو از زمین گرفت و چشم هاش با جفتش قفل شد.
لویی نگاهش رو نگرفت، اون میخواست نگرانیش رو نشون بده، نشون بده اون میدونه یه اتفاقی افتاده. اما الفا بیحس باقی موند، و نگاهش رو به پسر بلوند کشید که بالاخره روی پاش ایستاد.
"همونطور که قبلا هم گفتم، الان خیلی زوده تا بشه گفت اون بارداره، فقط یه روز گذشته."
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles