"پوست لطیفی داری.."صدای هری به سختی قابل شنیدن بود، انگار که اون بیشتر روی صحبتش با خودش بود تا لویی. امگا هوا رو بلعید و نگهش داشت، چون الفاش کف دست های بزرگش رو روی ماهیچه ی رون هاش میکشید و لویی نمیتونست باور کنه که چطور تونست خودش رو تو این موقعیت _در حالی که پاهاش دور کمر هری حلقه شدن، و الفا که پوست برهنهش رو لمس میکرد و پایین تنه هاشون که به هم پرس شده بودن، و حس فشار وارد شده به دیک برامدهش از طرف دیک بزرگ هری_ قرار داد.
اون چطور خودش رو تو این موقعیت قرار داد؟ نه اینکه مشکلی داشته باشه، اما همه چیز فقط پیچیده تر میشه اگه اتفاقی بیوفته.
این با بیخوابی لویی شروع شد.
میسی همون لحظه که روی تخت پرید و برای خودش روی تخت بزرگ جا درست کرد، با سرش که بین پنجه هاش بود و دمش که دورش پیچیده شده بود، خوابش برد.
اما وقتی سر لویی به بالشتش برخورد کرد، دقیقا برعکس این اتفاق افتاد. همه نگرانی ها که عقب زده بود به سرعت به ذهنش برگشتن و بهش یه سردرد ملایم و بدن خواب زده دادن. همه چیز از مامان تنهاش و لاکوود زورگو گرفته، تا شروعش توی پک باعث شد با چشم های کاملا باز و ذهن اشفته بیدار بمونه.
الفا هری نمیذاشت مادرش به پکش ملحق شه حتی با وجود اینکه اون هیچ چیزی توی پک بلاد ریور نداشت. تنها چیزی که اون داشت، لویی بود، و الان که اون رفته چه اتفاقی واسش میوفته؟
لویی بیخیال قانع کردن هری نمیشه تا بذاره مامانش وارد این پک شه. اون مادرشه و اون قرار نیست تنها رهاش کنه.
ذهنش به سمت الفا لاکوود و همسرش، و بچه هاش رفت. اون بخوبی یادش بود که شبی که الفا اون رو تا گردهمایی همراهی کرد، چطور با هم کمی درمورد پیدا کردن یه جفت حرف زدن. الفا لاکوود خیلی کم درمورد اشتیاقش برای پیدا کردن یه جفت صحبت کرد، بنظر نمیومد که نگرانی ای داشته باشه. چقدر راحت الفا ها فراموش میکنن که یه خانواده کامل توی خونشون دارن.
چه ناراحت کننده..
با یه اه، لویی بلند شد و ربدوشامبرش که به در حموم اویزون بود رو گرفت، و دور بدنش که تقریبا بطور کامل لخت بود پیچید، تنها لباسی که تنش بود یه شورت اسپندکس بود. به ارومی از اتاقش خارج شد، مواظب بود که میسی رو با حرکاتش بیدار نکنه، و بالاخره مسیرش به راهرو رسید، امیدوار بود بتونه راه اشپزخونه رو برای برداشتن یه خوراکی نیمهشب پیدا کنه.
"خونهی مسخره."
لویی زیر لب گفت، چرا یه خونه باید انقدر بزرگ باشه و کلی راهرو و اتاق و راهپله که معلوم نیست تهشون چیه داشته باشه؟ (یاد هری پاتر افتادم :"))
اون فقط دو دونه چاکلت چیپ کوکی با یه لیوان شیر میخواست که کمکش کنه بخوابه، اما میتونه اونو بدستش بیاره؟
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles