دژا وو*
یکبار دیگه، لویی خودش رو درحال زل زدن به سقف اتاقخوابش پیدا کرد؛ درحالی که اتفاقات گذشته به فکرش هجوم میووردن.
هری خیلی عصبانی بهنظر میرسید، اون انقدر زیاد از این ناراحت بود که لویی از صبر کردن براش خسته شده و تصمیم گرفته که خودش تنهایی بگرده؟
خب هری زیادی لفتش داد. یعنی هری تمام مدتی که داشته بیهدف واسه خودش میزده، دنبالش میگشته؟
و لیام، لیامِ بیچاره مجبور بوده دادهایی که آلفا سرش میزده رو تحمل کنه چون نتونسته لویی رو پیدا کنه.
حس بدی داشت، فکر نمیکرد کسی به دردسر بیوفته، و با وجود اینکه کسی اسیبی ندید، هنوزم آلفا سرِ لیام میغرید، و شاید حتی گستاخانه اینکارو برای ناتانیل هم انجام میداد.
لویی کمکم به این فکر افتاد که بهترین تاثیر رو با توجه به نافرمانی از دستورات آلفا در اولین روز حضور تو خونهی جدیدش نداشته.
افکارش به سمت مامانش کشیده میشدن، این باعث شد چشماش ببارن. پسر همین الانشم دلش برای اون تنگ شده و به این فکر میکرد که چقدر توی اون پک، تنهاست.
صدای ضربهی در تو فضای اتاق اکو شد قبل از اینکه در با فشار دادن باز بشه، و هری به داخل قدم برداشت. همون لباسایی رو به تن داره که موقع نشون دادن اطراف به لویی تنش بود، یه تیشرت مشکی و شلوار گرمکن خاکستری. گرچه حس بویایی لویی چندان قوی نیست، میتونست براحتی بوی آلفا رو حس کنه.
بوی اون قوی بود، همراه با بوی بارون تازه باریده شده، تو یه صبحِ شبنمزده و پسزمینهای از قطرات ریز ادکلن، یه چاشنی خوب قدیمی.
لویی سریعا صاف نشست، دستاشو روی سرش قرار داد تا از اون گیجی خلاص بشه، و منتظر به هری نگاه کرد.
"ما قراره امشب با مهمونهای ویژه شام بخوریم. تو هیچچیز خوبی برای پوشیدن نداری، پس قراره بری خرید."
"تو باهام میای؟"
لویی پرسید. بلند شد و با برداشتن یه قدم، نزدیکتر به آلفا ایستاد ولی تو همون نقطه متوقف شد. جفت دستاش مقابل سینهش اومده بودن و با امیدواری بهم قلاب شده بودن.
"نه، خواهرم قراره اینکارو بکنه." (بهتر :|)
خواهر؟ نه هری نه لیام هیچوقت به خواهری اشاره نکرده بودن، ولی بازم بهرحال امروز اولین روزشه.
لویی کلی سوال درمورد این دختر که فامیلِ جفتشه داشت، اونا شبیه همن؟ شخصیتشون نزدیک به همه یا کاملا متضاد همن؟
یکدفعه، تصویر مادرِ لویی به سرعت از ذهنش گذشت.
"آلفا؟"
YOU ARE READING
The Alpha's Omega (Persian Translation)
Fanfictionکتاب اول - عاشق هیولایی مثل اون بودن باعث میشه تا به سلامت عقل خودت شک کنی. [Persian Translation] Original story by @shtyles