1

9.4K 994 802
                                    


لویی حس بدی داشت
مثل اسباب بازی کهنه و به درد نخوری که گوشه ی مغازه خاک می‌خورد و فروشنده سعی داشت به زور به کسی بندازه

جوانا جلوی لویی ایستاد و سعی کرد با مهربون ترین لحن ممکن آرومش کنه و بهش بفهمونه که این ازدواج بهترین اتفاق توی زندگیش میشه
اون مادر مهربونی بود که می‌خواست پسر دوست داشتنیش خانواده تشکیل بده و کسی و داشته باشه که ازش مراقبت کنه

هر چند که خانواده ی استایلز فقط بخاطر سود مالی که بهشون می‌رسید این وصلت و قبول کرده بودن اما مهم نیست

آخه کی قبول میکنه با پسری که اوتیسم و بیماری قلبی داره و همجنس گراست ازدواج کنه

فکر جوانا سراغ جان رفت.. آره اون لویی و دوست داره ولی همیشه توی سفر و گردشِ و نمی‌تونه تا ابد مراقب لویی باشه

لویی سرش و پایین انداخت.. بلد نبود درست حرفش و بزنه و به مادرش بگه که دوست نداره ازدواج کنه
اونم با کسی که حتی نمی‌دونه چه شکلی هست

مادرش لبخند زد و پاکتی و جلوی لو گرفت
-بلیط هواپیما.. فردا راننده میاد دنبالت ؛ بهتره یه مدت کوتاه بری سفر و بعدش برای مراسم عروسی حاضر بشی.. باشه!؟

به بلیط نگاه کرد.. سه ماه. اونا سه ماه و کوتاه می‌دونن
لویی تبدیل به زباله ای شده بود که دور انداخته بودنش

اشک توی چشمش حلقه زد و سری تکون داد و از جوانا خدافظی کرد
روی تختش نشست و پاهاش و جمع کرد

طبق عادت همیشگی دست راستش و مشت کرد و چند بار روی چشماش کشید

مدام کلمه‌ی نه رو توی تنهایی خودش تکرار کرد و بغضش و نگه داشت

شاید بهتره فرار کنه
درسته که پدر و مادرش نمی‌خوانش ولی حاضر نیست با وجودش زندگی یک نفر دیگه رو خراب کنه
کسی که حتی اسمش و نمی‌دونه و میگن باهاش عروسی کن
مگه همچین چیزی ممکنه اونم توی این دنیا.. قرن بیست و یک!!

پتو رو روی سرش کشید و صدای هق هق آرومش و خفه کرد
بعد از چند دقیقه بلند شد و لباس هاش و توی چمدون ریخت

نمی‌خواست توی جایی که نمی‌خوانش باقی بمونه
بخاطر اضطراب ، تیک عصبیش عذابش میداد
مقداری پول برداشت و هودی سیاه رنگش و پوشید

اون بچه نبود.. از پس خودش بر میاد
میره‌. میره و زندگیش و میسازه

دسته ی چمدونش و محکم توی مشتش فشار داد و چند قدم رفت ولی زود پشیمون شد و دوباره روی تختش نشست

جرعتش و نداره

نگاهی به گیتارش کرد
خب اگه گیتارش و برداره و بتونه توی خیابونا گیتار بزنه می‌‌تونه خودش پول دربیاره.. پس می‌تونه بره

ای کاش همه ی خیابونا خلوت باشه

بلند شد و تا دم در رفت و دوباره برگشت.. خب اینجوری که نمی‌تونه بره
دوباره دیوونه شده
توی این بارون این وقت شب.. نه نمی‌تونه.. ولی حداقل یک بار پای تصمیمش بمونه

AutismWhere stories live. Discover now