3

4.2K 846 374
                                    

وقتش رسیده از بیمارستان مرخص بشه اما می‌ترسه.. به هری اعتماد نداره ولی جای دیگه ای نداره
برنمیگرده خونه

پرستار وارد اتاق شد. خانوم خوب و خوش اخلاقیه ولی لویی ازش خجالت میکشه

-خب مرد جوان. باید لباس هات و عوض کنی؛ من بهت کمک میکنم

-نه..نه.. خودم می‌تونم

-دستت توی گچِ.. من کمکت میکنم

-نه..نه

لویی پلک هاش و روی هم فشار داد و گردنش و کج کرد(یه نوع تیک عصبی احتمالا بین بعضیا دیدین)

پرستار نفس عمیقی کشید و لبخندش و حفظ کرد

-باشه. من بیرون منتظرم اگه خواستی کمکت میکنم

پرستار قبل رفتن به لویی نزدیک شد و بند پشت لباس بیمارستان و باز کرد و رفت

لویی با یک دست لباسش و درآورد و سراغ لباس های روی تخت رفت و شلوارش و پوشید اما نتونست دکمش و ببنده

دکمه شلوارش و باز گذاشت و سراغ هودیِ روی تخت رفت
چه جوری وقتی نمی‌تونه یه دستش و تکون بده اونُ بپوشه!

صدایی تق تق در بلند شد و لویی نه آرومی گفت ولی در باز شد و هری اومد تو
نگاهش روی تن لویی سر خورد و حس عجیبی توی شکمش به وجود اومد

-آم.. کمک می‌خوای

-نه

هری به حرف لویی اهمیتی نداد و هودی و از دستش گرفت و یقه لباس و از سر لویی رد کرد

هری نمی‌دونست که اون پسر دوست نداره به چشم یه بی‌عرضه بهش نگاه کنن
لویی نمی‌خواد کار هاش و گردن کسی بندازه
اون معلول نیست به دلسوزی نیاز نداره

هری دست لویی و آروم از توی لباس رد کرد و دستش یه بازوی پسر کوچکتر برخورد کرد و لویی خیلی سریع خودش و عقب کشید

-نکن..نکن.. بهم دست نزن

هری متعجب نگاهش کرد
واقعا شبیه یه بچه ی کوچیک ، ساده حرف میزنه

-باشه.. بهت دست نمیزنم

هری برخلاف حرفی که زد؛ رفت و کمر لویی و گرفت و به خودش نزدیکتر کرد
دکمه شلوارش و بست و چشمک زد و رفت

لویی توی بُهت باقی موند.. اصلا کنار اون آدم امنیت داره؟!

رفت و از توی آیینه به خودش نگاه کرد
اول موهاش و داد بالا و سرش و کج کرد و به خودش خیره شد..نچ.. خوشش نمیاد
موهاش و روی پیشونیش پخش کرد و گیتار شکسته شدش و بغل کرد و از بیمارستان بیرون رفت

توی سکوت کنار هری راه می‌رفت و هر از گاهی زیرچشمی بهش نگاهی مینداخت و دقیقا لحظه ای که هری سرش و می‌چرخوند تا نگاهش کنه چشمش و می‌بست و خودش و به اون راه میزد

AutismWhere stories live. Discover now