وقتش رسیده از بیمارستان مرخص بشه اما میترسه.. به هری اعتماد نداره ولی جای دیگه ای نداره
برنمیگرده خونهپرستار وارد اتاق شد. خانوم خوب و خوش اخلاقیه ولی لویی ازش خجالت میکشه
-خب مرد جوان. باید لباس هات و عوض کنی؛ من بهت کمک میکنم
-نه..نه.. خودم میتونم
-دستت توی گچِ.. من کمکت میکنم
-نه..نه
لویی پلک هاش و روی هم فشار داد و گردنش و کج کرد(یه نوع تیک عصبی احتمالا بین بعضیا دیدین)
پرستار نفس عمیقی کشید و لبخندش و حفظ کرد
-باشه. من بیرون منتظرم اگه خواستی کمکت میکنم
پرستار قبل رفتن به لویی نزدیک شد و بند پشت لباس بیمارستان و باز کرد و رفت
لویی با یک دست لباسش و درآورد و سراغ لباس های روی تخت رفت و شلوارش و پوشید اما نتونست دکمش و ببنده
دکمه شلوارش و باز گذاشت و سراغ هودیِ روی تخت رفت
چه جوری وقتی نمیتونه یه دستش و تکون بده اونُ بپوشه!صدایی تق تق در بلند شد و لویی نه آرومی گفت ولی در باز شد و هری اومد تو
نگاهش روی تن لویی سر خورد و حس عجیبی توی شکمش به وجود اومد-آم.. کمک میخوای
-نه
هری به حرف لویی اهمیتی نداد و هودی و از دستش گرفت و یقه لباس و از سر لویی رد کرد
هری نمیدونست که اون پسر دوست نداره به چشم یه بیعرضه بهش نگاه کنن
لویی نمیخواد کار هاش و گردن کسی بندازه
اون معلول نیست به دلسوزی نیاز ندارههری دست لویی و آروم از توی لباس رد کرد و دستش یه بازوی پسر کوچکتر برخورد کرد و لویی خیلی سریع خودش و عقب کشید
-نکن..نکن.. بهم دست نزن
هری متعجب نگاهش کرد
واقعا شبیه یه بچه ی کوچیک ، ساده حرف میزنه-باشه.. بهت دست نمیزنم
هری برخلاف حرفی که زد؛ رفت و کمر لویی و گرفت و به خودش نزدیکتر کرد
دکمه شلوارش و بست و چشمک زد و رفتلویی توی بُهت باقی موند.. اصلا کنار اون آدم امنیت داره؟!
رفت و از توی آیینه به خودش نگاه کرد
اول موهاش و داد بالا و سرش و کج کرد و به خودش خیره شد..نچ.. خوشش نمیاد
موهاش و روی پیشونیش پخش کرد و گیتار شکسته شدش و بغل کرد و از بیمارستان بیرون رفتتوی سکوت کنار هری راه میرفت و هر از گاهی زیرچشمی بهش نگاهی مینداخت و دقیقا لحظه ای که هری سرش و میچرخوند تا نگاهش کنه چشمش و میبست و خودش و به اون راه میزد