صبح شده و تمام شب زین خوابش نبرد
بهتره همین الان فرار کنه و اصلا به لیام فکر نکنه
آروم از زیر پتو بیرون اومد و چند قدم پاور چین پاور چین برداشتبعد برگشت و اون کتاب سنگین و مزخرف و توی دستش گرفت و دوباره یواشکی راه رفت
لیام هنوز زیر پتوئه و سرش معلوم نیستآروم و بی صدا در و باز کرد و از خونه بیرون رفت
طول حیاط و دوید و سریع خودش و به خیابون رسوندپاهاش و مثل بچه های لجباز به زمین کوبید
آخه چرا بوسیدیش
بی جنبه
یکی ازت تعریف کرد مخت گوزید!
اون فقط یه تعریف دوستانه بود.. آره دوستانه بود
چراااا؟! چرا بوسیدیشزین با کتاب زد توی سر خودش و بعد دردش گرفت و گوشه خیابون نشست و سرش و ماساژ داد
چرا دیوونه شد و چنین کاری کرد!حالا باید بره شرکت
اونجا چه جوری ازش فرار کنه! هیچ اتفاقی نمیوفته
اونا قرار گذاشتن فراموشش کنننفس عمیق کشید و بلند شد و همون لحظه تلفنش زنگ خورد
-زین پاشو.. دیرت میشه.. پاشو پاشو پاشو پاشو
زین آه کشید.. لویی یه جمله رو هر روز تکرار میکنه
-بیدارم لو.. بیرون از خونه
-قرص!
-میخورم
-قول
-قول.. اوه بوی گند میدم باید برم خونه دوش بگیرم
-کلاه بزار سرما نخوری
-باشه
زین کمی فکر کرد.. مثلا اون باید مراقب لویی باشه پس حرفش و ادامه داد
-آم.. لویی صبحونه خوردی؟-هری درست میکنه باهم میخوریم
-هری برات آشپزی میکنه؟
-آره.. دستپختش و دوست دارم
-فکر میکردم هر غذایی و نمیخوری
-هری میدونه چه جوری درست کنه
-الان کجایی؟ آم صدات خیلی آرومه.. به نظر راحت و خوب میای؟
-بین تخت و کمد نشستم.. یه فضای امنه
-مراقب باش بازو هات به چوب کشیده نشه.. هنوز جای زخمای قبلی روی دست هات مونده
لویی به تخت و کمد نگاه کرد.. کاملا رنگ شدن و خوده چوب ندارن
-ندارن
-چی؟
-چوب
-باشه.. پس مراقب خودت باش. سعی کن بیشتر لبخند بزنی
-باشه
زین تلفن و قطع کرد و لویی سعی کرد به نصیحت دوستش گوش کنه
لبخند زد و یواشکی به روی تخت نگاه کرد
تخم مرغ شانسی امروزش و باز نکرده