لیام به ساعتش نگاه کرد
داره دیر میشه و زین گیر داده که نمیادزین بین ملافه های تخت لیام فرو رفته بود و تکون نمیخورد
-زود باش زین.. دیر میشه تو هنوز لباس نپوشیدی
-نمیااام
-زین! تو دستیار منی. نمیتونی نباشی
-من به جای دستیار آبدارچی بودم. اون بز هست
-قهری؟
-نه. نمیام
-چرا!؟
-نمیتونم بگم
-این خیلی برام مهمه.. اصلا توی جلسه ها نباش فقط میخوام بدونم اونجایی.. همون نزدیک. وقتی بزرگترین اتفاق زندگیم میوفته می خوام اونجا باشی
-من دست و پا چلوفتیم.. نمیخوام این بزرگترین اتفاق و به گند بکشم
-زین.. لطفا دیر شد
زین مطمئنه که نمیخواد بره ولی دلش نمیاد بیشتر از این به لیام نه بگه
اون مجبور نیست توی جلسه ها باشه فقط کافیه پدرش و نبینه
همین-اگه بیام دردسرت میشم
-من حتی دردسرهات و دوست دارم.. زودباش زین
-باشه.. باشه
.
.
.
.
.
.
.
.هری آه کشید.. چرا لویی رفت خونهی قبلیش! اون الان با هری زندگی میکنه.. اینجا خونشه نه هیچ جای دیگه ای
رنگ به صورت هری برگشته بود و حالش کاملا خوب شده
ِآنه صداش کرد
-هری. باید بریم.. امروز جلسهی مهمیه
-دارم میام.. برای خانوم تاملینسون گل بگیرم یا نه؟
-فقط مثل آدم باهاش حرف بزن.. دیر شد.. بیا دیگه تنها برم؟
-نه.. دارم میام.. نری. دارم میام.. دو دقیقه دیگه
کتش و پوشید و با سرعت از پله ها پایین رفت
خودش و به مادرش رسوند و ازش لیوان قهوه رو گرفت و سر کشید
باهم به بیرون از خونه رفتن و سوار ماشین شدنآنه: اول.. از مادر لویی معذرت میخوای و بقیه چیزا رو میسپاری به من.. دوم.. میری پیش لیام و تمام چیزایی که قراره توضیح بده رو باهاش مرور میکنی سوم.. حواست به رئیس شرکت تی ام باشه.. یاسر مالیک چندان به پروژه علاقه مند نیست ولی من اصلا نمیدونم چرا قبول کرده بیاد! حتی شرکت تیتوم و هم درک نمیکنم.. به نظرت عجیب نیست که همه چیز و قبول کردن؟
-کار های لیام خیلی خوبه.. میدونه چه جوری آدمها رو جذب کنه
-شرکت ما از این برنامه صد در صد سود میبره ولی برای اونا فرق داره.. سود داره اما.. میدونی.. این که قبول کنن عجیبه