52

4.7K 622 674
                                    

هری توی اتاق کارش نشست و در مورد حرف لیام فکر کرد
((کنارش باش تا از دستش نده))

یعنی جان یامان هم همین حس و داشته؟ وقتی لویی باهاش سرد شد و هری و انتخاب کرد!

وقتی باهاش حرف نمیزد و اجازه نمیداد بغش کنه؟

هری دیگه چی کار باید بکنه؟! سعی میکنه کنار لویی باشه ولی لو ازش فاصله میگیره

تلفن و برداشت و بهش زنگ زد

-ب..ب..بله

-سلام.. دلم برات تنگ شده

-س..سلام

-لو.. می‌خوام جدی حرف بزنیم

-درمورد‌‌‌‌... چی؟

-خودمون

-چ..چرا؟

هری به حلقه ای که روی دست چپش خودنمایی می‌کرد خیره شد

-چرا دوستم نداری؟

لویی سکوت کرد و هری با صبر و حوصله منتظر جوابش شد

-دارم..‌من... دوست دارم.

هری با بغض حرفی که روی قلبش سنگینی میکرد گفت
-پس چرا ازم دور میشی؟ چرا کنارم نمی‌مونی؟ چرا برنمیگردی خونه؟

-من...من .. توی خونه هستم

-منظورم خونه ‌ی خودمونه.. من و تو فقط ما

-چون...چون دوستم نداری.. من دوست دارم. لویی اذیتت نمیکنه

-نمی‌فهمم چی میگی! دوست دارم بیشتر از هر چیز دیگه ای.. بیشتر از هر شخص دیگه ای.. تو اذیتم نمی‌کنی

-می..می‌دونم من و نمی‌خوای.. می‌دونم مامانت مجبورت کرده

-چی!؟ فکر کردم این و متوجه شدی.. این فقط یه سوءتفاهم بود.. ببین.. من دوست دارم. تمام قضیه تصادف و آشناییمون یه اتفاق بود.. من از قرار بین مادر هامون خبر نداشتم

-د..دروغ میگی

-نمیگم.. باور کن دارم حقیقت و میگم.. من.. من الان میام پیشت تا باهم حرف بزنیم

-اگه.. اگه دروغ نمیگی.. پس.. پس چرا برای ازدواجمون ... مامان.. سهام.. سهامِ شرکتش و میده؟

هری سکوت کرد.. فکر می‌کرد این قضیه تموم شده اما اینجوری نیست

-من.. من نمی‌دونم لو.. فقط یه ذره بهم وقت بده

تماس و قطع کرد و افکار منفی به ذهنش هجوم آوردن
یعنی آنه بیخیال پول نشده؟!

چرا اینکار و با زندگی هری میکنه! مگه پسرش نیست؟ پس چرا باعث عذابش میشه

از روی صندلی بلند شد و از اتاقش بیرون رفت
با سرعت راهی اتاق آنه شد و بدون توجه به اینکه مادرش توی جلسه نشسته و مشکلات مالی و برسی میکنه در و باز کرد و فریاد زد

AutismOnde histórias criam vida. Descubra agora