هری توی اتاق کارش نشست و در مورد حرف لیام فکر کرد
((کنارش باش تا از دستش نده))یعنی جان یامان هم همین حس و داشته؟ وقتی لویی باهاش سرد شد و هری و انتخاب کرد!
وقتی باهاش حرف نمیزد و اجازه نمیداد بغش کنه؟
هری دیگه چی کار باید بکنه؟! سعی میکنه کنار لویی باشه ولی لو ازش فاصله میگیره
تلفن و برداشت و بهش زنگ زد
-ب..ب..بله
-سلام.. دلم برات تنگ شده
-س..سلام
-لو.. میخوام جدی حرف بزنیم
-درمورد... چی؟
-خودمون
-چ..چرا؟
هری به حلقه ای که روی دست چپش خودنمایی میکرد خیره شد
-چرا دوستم نداری؟
لویی سکوت کرد و هری با صبر و حوصله منتظر جوابش شد
-دارم..من... دوست دارم.
هری با بغض حرفی که روی قلبش سنگینی میکرد گفت
-پس چرا ازم دور میشی؟ چرا کنارم نمیمونی؟ چرا برنمیگردی خونه؟-من...من .. توی خونه هستم
-منظورم خونه ی خودمونه.. من و تو فقط ما
-چون...چون دوستم نداری.. من دوست دارم. لویی اذیتت نمیکنه
-نمیفهمم چی میگی! دوست دارم بیشتر از هر چیز دیگه ای.. بیشتر از هر شخص دیگه ای.. تو اذیتم نمیکنی
-می..میدونم من و نمیخوای.. میدونم مامانت مجبورت کرده
-چی!؟ فکر کردم این و متوجه شدی.. این فقط یه سوءتفاهم بود.. ببین.. من دوست دارم. تمام قضیه تصادف و آشناییمون یه اتفاق بود.. من از قرار بین مادر هامون خبر نداشتم
-د..دروغ میگی
-نمیگم.. باور کن دارم حقیقت و میگم.. من.. من الان میام پیشت تا باهم حرف بزنیم
-اگه.. اگه دروغ نمیگی.. پس.. پس چرا برای ازدواجمون ... مامان.. سهام.. سهامِ شرکتش و میده؟
هری سکوت کرد.. فکر میکرد این قضیه تموم شده اما اینجوری نیست
-من.. من نمیدونم لو.. فقط یه ذره بهم وقت بده
تماس و قطع کرد و افکار منفی به ذهنش هجوم آوردن
یعنی آنه بیخیال پول نشده؟!چرا اینکار و با زندگی هری میکنه! مگه پسرش نیست؟ پس چرا باعث عذابش میشه
از روی صندلی بلند شد و از اتاقش بیرون رفت
با سرعت راهی اتاق آنه شد و بدون توجه به اینکه مادرش توی جلسه نشسته و مشکلات مالی و برسی میکنه در و باز کرد و فریاد زد