38

3.4K 630 345
                                    


-احمق.. احمق.. احمق؛بدبخت بدخت.. بدختِ بدبخت

زین به آینه آسانسور خیره شده بود و به خودش بد و بیراه می‌گفت
کسی توی آسانسور نبود پس صداش اکو میشد و فحش ها بیشتر میشدن

-روانی.. رواااانی... دیوونه.. بی جنبه.. خنگ.. سست

پیشونیش و با هر فحش به آینه آسانسور میزد و دلش می ‌خواست آب بشه و توی زمین فرو بره

چه جوری تونست این کار و بکنه.. باهاش خوابید! آخه چرا؟
اصلا چرا به اون چیز کوچیکش که خیلی گنده بود فکر میکنه(😈)

در آسانسور باز شد و زین پیاده شد.. فقط باید جوری رفتار کنه انگار اتفاقی نیوفتاده.. انگار نه انگار که بخاطر دیشب نمی‌تونه درست بشینه!

اول قهوه لیام و گرفت و توی اتاقش گذاشت
خوش بختانه هنوز نیومده
فقط باید تمام روز از جلوی چشم هاش فرار کنه تا از خجالت آب نشه

-چی دزدیدی؟

زین گیج و منگ به رایان نگاه کرد.. اون عوضی چی میگه!

-چی؟

-چی دزدیدی؟

-منظورت چیه؟ من هیچی ندزدیدم

-پس چرا مشکوکی؟ عجیب رفتار میکنی. من این رفتار و به آقای پین گزارش میدم

-تو مغز نداری؟ اصلا می‌دونی رفتار درست با همکار چیه؟

-ما همکار نیستیم.. من منشی‌ام تو دستیار؛ تو زیر دستِ منی

-کی گفته؟ من زیر دست اون کچلم

-پنج درصد

-تو یه عوضی دیکهدی.. اون ماهم بیشتر حقوقم و ندادی

-نخیر‌‌.. فقط پنج درصد کسر شد با اینکه باید بیشتر کم میشد.‌ بخاطر حرف های ناپسندی که به من گفتی پنج در صد  دیگه

-چی؟

-دیدی.. پس زیر دست منم هستی.. حقوقت تحت نظارت منه

-بیا.. یکی دیگه نشستن و سخت میکنه این یکی نفس کشیدن

-متوجه منظورت نشدم

-امیدوارم بری زیر ماشین.. راستی این یه آرزوئه و فحش نیست.. خدا کنه بمیری

رایان با خونسردی ‌کامل جواب داد

-احتمالا الان می‌خوای بگی ازت متنفرم و من بگم برام مهم نیست

-ازززت متتتنفرم...

-برام مهم نیست.. دسستیار

زین دندون هاش و روی هم فشار داد و صورتش و برگردوند و دید لیام سرش و پایین انداخته و داره میاد

توی اون کت شلوارِ تماماً مشکی که مناسب بدنش دوخته شده چقدر محشره
جوری که راه میره..

AutismWhere stories live. Discover now