زین بعد از دیدن پیام لوتی ، پیش لویی که روی زمین نشسته بود برگشت
-اونا اومدن لویی.. ما هم باید بریم
لویی سر تکون داد و مشتش و روی چشم هاش کشید
-فقط بگو یکی دیگه رو دوست داری
-ن..نه
-لویی! تو که نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
-ما..مامان خوشحال میشه.
-وقتی خوشحال میشه که تو خوشحال باشی
-میخوام.. ت...ت..تنهام نزاره
-فقط بگو نمیخوایش.. به هری فکر کن. تو دوستش داری لو.. اونم دوست داره
-من...من.. ا ..ا..اح...اح.. احمق نیستم
-اون این و بهت گفت؟
-بریم؟ بریم؟ ب بریم؟
زین دید لویی نمیخواد جواب بده
-بریم
وقتی وارد انبوهی از جمعیت شدن لویی خودش و پشت زین قایم کرد و دستش و روی گوشش گذاشت
زین حس کرد هری و دیده
جلوتر رفتن و مطمئن شد.. حتی لیام هم هستاینجا چه خبره ؟
زین شنید
-این زندگی منه.. متاسفم.. نه.. متاسف نیستم. من عاشق یه نفر دیگم. برام مهم نیست که چه اتفاقی میوفته من فقط اون و دوست دارم.. نمیتونم تصور کنم هر روز کنار یه نفر دیگه از خواب بلند بشم. نمیتونم به صدای خنده های یه نفر دیگه به جای اون گوش کنم
زین آستین لویی و کشید
-اونجا رو. اون هریه
لویی چیزی نشنیده بود
دست هاش و از روی گوشش برداشت و وقتی اسم هری و شنید لبخند زد
مهم نیست شبیه احمقا باشه.. فقط دلش برای هری تنگ شده
به قدم هاش سرعت بخشید و به حرف هاشون گوش داد
-من فقط نمیخوام با پسرتون ازدواج کنم.. منم زندگی خودم و دارم .. این تنها حرفیه که میزنم
لویی باورش نمیشد.. یعنی همه چی دروغ بوده
هری هیچ وقت دوستش نداشته!
اگه نمیخواد باهاش ازدواج کنه پس چرا بهش گفت هیچ وقت تنهاش نمیزاره. چرا قبول کرد برای لویی همون آدم خاص باشهیعنی همه چیز یه نقشه بوده.. اگه هری برای قرار ازدواج اومده.. یعنی.. یعنی از قصد با لویی تصادف کرد
از قصد باهاش خوب بوده
یعنی.. بخاطر همین مادرش اجازه داد بیرون از خونه بمونه!
همه چیز دروغ بودههری هیچ وقت دوستش نداشته. حالا مطمئن شده لویی یه احمقه و حتی حاضر نیست بخاطر پول پیشش بمونه
لویی توی چشم های یشمی هری خیره شد
نگاه سرد چند ثانیه پیشش تغییر کردهحالت چهرش متفاوت شد. ترکیبی از نگرانی و ترس