لویی چشم هاش و باز کرد و خمیازه کشید
سعی کرد دستی که شکسته بود و بلند کنه ولی نتونست
گچ واقعا سنگین بوداز تخت بیرون اومد و جلوی آینه وایساد.. موهاش بهم ریخته و زیر چشم هاش گود افتاده
شِلخته به نظر میاد و باید بره حموملویی نمیخواد این شکلی باشه
لباس تمیز برداشت و روی تختگذاشت و سمت حموم رفت
باید مراقب باشه گچ دستش خیس نشهشاید انجام کار های معمولی که هر روز انجام میدیم برای کسی جذاب نباشه ولی لویی عاشقشون بود
وقتی که خودش بود و خودش.. کسی براش دلسوزی نمیکرد
کار هاش و انجام میداد و حس معمولی بودن داشتاز حموم بیرون اومد و با آرامش لباس هاش و پوشید
هودی گشادی انتخاب کرده بود پس مشکلی با پوشیدنش نداشتموهاش و خشک نکرد و بی سر و صدا از اتاقش بیرون اومد
از پله ها گذشت و نگاهش به لیام و نایل افتاد
هنوز خوابن-بیدار شدی؟
صدای هری و از آشپزخونه شنید
سرش و پایین انداخت و لبخند زد-صبح...صبح بخیر
هری محو تماشای اون کیتن کوچولوی بانمک شد
جوری که توی لباس های گشادش گم شده بود
قطره های آب از موهاش میچکید و با خجالت سرش و پایین میگرفتاصلا مگه میشه عاشقش نشد؟!
هری حوله کوچیکی و برداشت و سمت لویی رفت
لبخند زد و شروع کرد به خشک کردن موهاشلویی مقاومت میکرد و اصرار داشت خودش میتونه انجام بده ولی هری قبول نمیکرد
از این کار لذت میبردلویی گیج صبر کرد تا هری موهاش و خشک کنه
به آشپزخونه نگاه کرد
یعنی هری داره آشپزی میکنه؟!
لویی نمیخواد یه غذای نا متقارن دیگه بخوره-آ..ه..هری... میشه..م.میشه من آشپزی کنم؟
-مگه بلدی؟
-آره
-نه. نمیشه
-ل..ل.لطفا
-تو برو استراحت کن.. نکنه از دست پخت من خوشت نمیاد
-خب...من فقط خوردشون کنم
-با دست شکسته؟
-می..می تونم
-لویی.. نمیفهمم چرا مدام میگی میتونم . من که نگفتم کلا نمیتونی.. فعلا نمیتونی.
هری چاقو رو برداشت و شروع کرد به خورد کردن مرغ
-نه..نه.. اون جوری نه
هری گیج نگاهش کرد و لویی پهلوش ایستاد و به حرفش ادامه داد