41

3.5K 634 219
                                    

هری بین خیابون ها دوید و اسم لویی و فریاد زد
مردم عجیب نگاهش می‌کردن و هیچکس‌ کمکی بهش نکرد
شاید با نگاه های سرد و مغرورشون کلمه دیوانه رو به سمتش پرتاب می‌کردن

نگاه هری به افسر پلیسی که اونجا بود افتاد

-هی... من به کمک نیاز دارم. دوست پسرم رفته

پلیس نیش خندی زد

-هی جوان.. من مشاور رابطه نیستم

-اون اوتیسم داره.. می‌ترسم کسی اذیتش کنه

افسر حالت جدی به صورتش داد

-اسمش چیه؟ آخرین لباسی که پوشیده بود؟ مشخصاتش چیه

-لویی.. آم.. قدش متوسطه.  چشم هاش آبیه.. آم یه هودی مشکی تنش بود با شلوار جین.. مطمئن نیستم

-اسم کاملش و بگو تا گزارش بدم

-آم.. لویی.. آ.. نمی‌دونم

-من و مسخره کردی پسر جون!  با این قیافه میای میگی دوست پسرت یه آدم اوتیسمیه که حتی اسمش و نمی‌دونی؟

-ولی.. عکس.. عکسش و دارم

- چند ساعت از گم شدنش میگذره؟

-چهار ساعت.. نه پنج

-هر وقت چهل و هشت ساعت شد و برنگشت خونه به پلیس گزارش بده

-ولی..

-خودت گفتی اوتیسم داره.. بچه های اوتیستیک خودشون راهشون و پیدا میکنن و برمیگردن نگران نباش‌‌‌.. وقتی برگشت پیشت اول اسمش و بپرس

-اگه کسی اذیتش کنه چی؟

-آه.. اگه توی خیوبونا مشکی پیش بیاد پلیس حواسش هست.. برو خونه و منتظرش باش

چه حرف احمقانه ای‌.‌ اونا پلیسن. وظیفه دارن کمک ‌کنن نه این مثل یه چوب خشک کنار خیابون باشن و هیچ کاری نکنن

اما حق با افسر پلیس بود
لویی تمام آدرس ها رو می‌دونه و گم نمیشه ولی از طرف دیگه حرف هری هم صحیح بود

آدم های دزد و عوضی توی این شهر زیادن

لویی سردشه‌‌.. خجالت میکشه بره خیابون اصلی و سوار تاکسی بشه و بره خونه

گرسنگی و واضحاً حس میکنه
بوی غذا میاد

سرش و بلند کرد و دید آخر کوچه که به خیابون اصلی راه داره یه گروه غذا فروشی خیابونی وایسادن

خیلی دلش می‌خواد بره اونجا ولی زیادی شلوغه
حتما وقتی هم حرف بزنه لکنت می‌گیره و بقیه مسخرش میکنن

پاهاش خسته شده اما مجبورِ راه طولانی تری بره تا به خونه برسه
یاده زین افتاد
اگه تنهایی بره خونه برای زین دردسر میشه

تلفنش و برداشت و بهش زنگ زد

صدای شاد و خوشحال زین به گوشش رسید

AutismWhere stories live. Discover now