هری بین خیابون ها دوید و اسم لویی و فریاد زد
مردم عجیب نگاهش میکردن و هیچکس کمکی بهش نکرد
شاید با نگاه های سرد و مغرورشون کلمه دیوانه رو به سمتش پرتاب میکردننگاه هری به افسر پلیسی که اونجا بود افتاد
-هی... من به کمک نیاز دارم. دوست پسرم رفته
پلیس نیش خندی زد
-هی جوان.. من مشاور رابطه نیستم
-اون اوتیسم داره.. میترسم کسی اذیتش کنه
افسر حالت جدی به صورتش داد
-اسمش چیه؟ آخرین لباسی که پوشیده بود؟ مشخصاتش چیه
-لویی.. آم.. قدش متوسطه. چشم هاش آبیه.. آم یه هودی مشکی تنش بود با شلوار جین.. مطمئن نیستم
-اسم کاملش و بگو تا گزارش بدم
-آم.. لویی.. آ.. نمیدونم
-من و مسخره کردی پسر جون! با این قیافه میای میگی دوست پسرت یه آدم اوتیسمیه که حتی اسمش و نمیدونی؟
-ولی.. عکس.. عکسش و دارم
- چند ساعت از گم شدنش میگذره؟
-چهار ساعت.. نه پنج
-هر وقت چهل و هشت ساعت شد و برنگشت خونه به پلیس گزارش بده
-ولی..
-خودت گفتی اوتیسم داره.. بچه های اوتیستیک خودشون راهشون و پیدا میکنن و برمیگردن نگران نباش.. وقتی برگشت پیشت اول اسمش و بپرس
-اگه کسی اذیتش کنه چی؟
-آه.. اگه توی خیوبونا مشکی پیش بیاد پلیس حواسش هست.. برو خونه و منتظرش باش
چه حرف احمقانه ای. اونا پلیسن. وظیفه دارن کمک کنن نه این مثل یه چوب خشک کنار خیابون باشن و هیچ کاری نکنن
اما حق با افسر پلیس بود
لویی تمام آدرس ها رو میدونه و گم نمیشه ولی از طرف دیگه حرف هری هم صحیح بودآدم های دزد و عوضی توی این شهر زیادن
لویی سردشه.. خجالت میکشه بره خیابون اصلی و سوار تاکسی بشه و بره خونه
گرسنگی و واضحاً حس میکنه
بوی غذا میادسرش و بلند کرد و دید آخر کوچه که به خیابون اصلی راه داره یه گروه غذا فروشی خیابونی وایسادن
خیلی دلش میخواد بره اونجا ولی زیادی شلوغه
حتما وقتی هم حرف بزنه لکنت میگیره و بقیه مسخرش میکننپاهاش خسته شده اما مجبورِ راه طولانی تری بره تا به خونه برسه
یاده زین افتاد
اگه تنهایی بره خونه برای زین دردسر میشهتلفنش و برداشت و بهش زنگ زد
صدای شاد و خوشحال زین به گوشش رسید