هری به پشت سر جوانا چشم دوخت.. جایی که مادر خودش با نفرت نگاهش میکرد
یه قدم عقب رفت و قطرهی مزاحم اشکش روی گونش چکید
حس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخه
هیچکسی براش نمونده
آخه مگه چی کار کرده؟ گناهش چیه؟جوانا با تعجب به حال و روز هری نگاه می کرد
آشفته و بهم ریختس. برای چی گریه میکنه؟ برای چی تنش میلرزه؟!هری چند قدم عقبتر رفت اما هنوز رد نگاهش روی صورت آنه بود
پلک هاش و بست و چرخید تا برگرده ولی پاهاش باهاش یاری نکردن
همون جا وایسادن و نرفتنبا شنیدن صدای هق هق و فریادِ مظلومانه ی لویی قلبش لرزید
نفسهاش به شماره افتاد
دارن چه بلایی سرش میارنچند ثانیه صبر کرد و گوش داد.. نمی تونه.. نمیشه صدای گریه هاش و شنید و طاقت آورد
هری به سمت اتاق لویی دوید
جما و لوتی سعی کردن جلوش و بگیرن ولی هری از کنارشون رد شد و خودش و به دم در رسوند
یه مرد میانسال با روپوش سفید مچ دست لویی و محکم گرفته بود و توی دستش یه سرنگ بزرگ بود
لویی هق هق میکرد و خودش و عقب میکشید و مرد بدون اینکه فشار دستش و کم کنه میخواست با کلامش لویی و آروم کنه
زنی جلو اومد
-آقا.. نباید اینجا باشین. بیرون منتظر باشین
-دردش میاد
-مشکلی نیست.. آرام بخش بهش تزریق میشه. برین بیرون
-هی.. دستش و ول کن.. داری اذیتش میکنی
-اگه بیرون نرین به نگهبانی خبر میدم
لویی با چشم هاش اشک آلود به هری نگاه کرد و صدای گریه هاش بیشتر شد
لویی نمی خواست اونجا باشه. یه جای امن میخواست.. مثل بغل هری
یه قهرمان برای نجات میخواست.. یکی مثل همون هری قدیمی که توی ذهنش دارهفدرت حرف زدنش و از دست داده.. میخواد فریاد بزنه و اسم هری و به زبون بیاره ولی بدنش باهاش همراه نیست
نمیخواد مثل یه ترسو بلرزه و خودش و عقب و جلو کنه اما این تحت کنترلش نیست
هری پرستار و هول داد و به سمت مردی که کنار لویی بود رفت
اون هنوز سعی میکرد مچ دست لویی و بِکشه به سمت خودش تا خم بودن آرنجش از بین بره و بهش آرام بخش تزریق کنهنگهبان با سرعت خودش و به هری رسوند و دستش و دور هری انداخت و به عقب هولش داد
-نباید اینجا باشین آقا
هری داد زد
-داری بهش آسیب میزنیمرد که احتمالا پزشک اورژانس بود به حرف اومد