همون خانوم با روپوش آبی رنگش برگشت
-از این طرف
لویی از صندلی بلند شد و دنبال زن، وارد اتاق شد
تصویر رو به روش و دوست نداره. نمی خواد زین حالش بد باشه. دلش نمیخواد زین بین یه عالمه دستگاه و سرم زندانی شده باشه
زین پلک های سنگینش و باز کرد و به سختی لبخند زد
-سلام لو
لویی گردنش و کج کرد و مشتش و روی چشمش کشید
-ن...ن...نمیر
زین آروم خندید
-احتمالا امروز زنده.. زنده باشم
-ق..قول.. د..دادی
-لویی.. اون..
زین چند بار نفس کشید و جملهای که میخواست بگه رو کامل کرد
-اون حلقه چیه؟
گونههای لویی سرخ شد
-هری.. هری بهم داد
-بهش گفتی آره؟
لویی سرش و تکون داد و زین لبخند زد.. یه خندهی واقعی.. از ته ته قلبش
-کی قراره ساقدوشت باشه؟ کی بهترین مردت میشه؟ (best man )
-تو. تو
-هی.. من که اینجام.. به جان بگو
-اون...اون ن..ناراحت میشه
-منم میخوام انتقام کُتکی که ازش .. ازش خوردم و بگیرم.. وقتی نمیتونم بیام پس اون باید بیاد تا ازش انتقام بگیرم
-چرا.. چرا نمیتونی؟
-دکتر گفت باید یه مدت بمونم.. دیگه نمیشه کاری کرد.. حق با تو بود لو.. باید.. باید به موقع داروهام و میخوردم
-باید.. منتظر.. منتظر پیوند باشی؟
-راستش.. نمیخوام
-چرا؟
-دلم.. دلم نمی خواد آرزو کنم یکی بمیره تا من جاش و بگیرم
-ز.زین.. تو.. تو آرزو نمیکنی کسی بمیره.. فقط.. فقط اجازه نمیدی یه قلب بی گناه زیر خاک.. زیر خاک بمیره
-لو.. به نظرت.. با قلب یه نفر دیگه.. احساس من عوض میشه؟
-نه
-چرا؟
-چون.. چون احساس بخاطر مغزتِ نه قلبت
-پس چرا عشق به قلب ربط داره؟
-نمیدونم
لویی سرش و خاروند و به زمین نگاه کرد
-ززین.. خ..خانوادت اینجان
زین سکوت کرد
نمیتونه اشک مزاحمش و کنار بزنه-بیا در موردش حرف نزنیم لو.. اصلا.. تو که با هری نخوابیدی.. چه جوری درخواست ازدواجش و قبول کردی؟