49

3.7K 643 737
                                    

همون خانوم با روپوش آبی رنگش برگشت

-از این طرف

لویی از صندلی بلند شد و دنبال زن، وارد اتاق شد

تصویر رو به روش و دوست نداره. نمی خواد زین حالش بد باشه. دلش نمی‌خواد زین بین یه عالمه دستگاه و سرم زندانی شده باشه

زین پلک های سنگینش و باز کرد و به سختی لبخند زد

-سلام لو

لویی گردنش و کج کرد و مشتش و روی چشمش کشید

-ن...ن...نمیر

زین آروم خندید

-احتمالا امروز زنده.. زنده باشم

-ق..قول.. د..دادی

-لویی.. اون..

زین چند بار نفس کشید و جمله‌ای که می‌خواست بگه رو کامل کرد

-اون حلقه چیه؟

گونه‌های لویی سرخ شد

-هری.. هری بهم داد

-بهش گفتی آره؟

لویی سرش و تکون داد و زین لبخند زد.. یه خنده‌ی واقعی.. از ته ته قلبش

-کی قراره ساقدوشت باشه؟ کی بهترین مردت میشه؟ (best man )

-تو. تو

-هی.. من که اینجام.. به جان بگو

-اون...اون ن..ناراحت میشه

-منم می‌خوام انتقام کُتکی که ازش .. ازش خوردم و بگیرم.. وقتی نمی‌تونم بیام پس اون باید بیاد تا ازش انتقام بگیرم

-چرا.. چرا نمی‌تونی؟

-دکتر گفت باید یه مدت بمونم.. دیگه نمیشه کاری کرد.. حق با تو بود لو.. باید.. باید به موقع دارو‌هام و می‌خوردم

-باید.. منتظر.. منتظر پیوند باشی؟

-راستش.. نمی‌خوام

-چرا؟

-دلم.. دلم نمی خواد آرزو کنم یکی بمیره تا من جاش و بگیرم

-ز‌.زین.. تو.. تو آرزو نمیکنی کسی بمیره.. فقط.. فقط اجازه نمیدی یه قلب بی گناه زیر خاک.. زیر خاک بمیره

-لو.. به نظرت.. با قلب یه نفر دیگه.. احساس من عوض میشه؟

-نه

-چرا؟

-چون.. چون احساس بخاطر مغزتِ نه قلبت

-پس چرا عشق به قلب ربط داره؟

-نمی‌دونم

لویی سرش و خاروند و به زمین نگاه کرد

-ز‌‌زین.. خ..خانوادت اینجان

زین سکوت کرد
نمی‌تونه اشک مزاحمش و کنار بزنه

-بیا در موردش حرف نزنیم لو.. اصلا.. تو که با هری نخوابیدی.. چه جوری درخواست ازدواجش و قبول کردی؟

AutismWhere stories live. Discover now