لویی یه حوله توی اتاق پیدا کرد تا موهاش و خشک کنه اما چندان تمیز به نظر نمیرسید پس ترجیح داد موهاش خیس باقی بمونه
هری لباس هاش و پوشید و لویی و از پشت بغل کرد و پشت گردنش و بوسید
-بریم؟
-باید .. مهمون.. مهمون هامون و دعوت کنیم
-خب.. من به لیام نایل گفتم..به خواهرم میگم بیاد.. آم با اینکه از دست مامانم دلخورم ولی به اونم میگم... هر شخص دیگه ای که میشناسم وقت نمیکنه به موقع برسه. ولی فکر کنم برای پارتی نایل هر شخصی که یه بار هم دیده باشیم و دعوت کنه ... تو چی؟
-مامان.. خواهر هام.. مادربزرگم.. همین
-عالیه.... بزن بریم
لویی خندید و دست هری و از دورش باز کرد
سعی میکرد اتفاقی که چند دقیقهی پیش افتاد و بخاطر نیاره
هر چند خوب بود ولی کار عجیب و یه ذره کثیفیِشهری قبل از خارج شدن از اتاق مسافرخونه یه عکس ازش گرفت تا یادگاری داشته باشه
وقتی از بین راه رو ها رد میشدن تا بیرون برن و سوار ماشین بشن لویی مدام خمیازه میکشید و چشم هاش و میمالید
وقتی سوار ماشین شدن فقط چند ثانیه طول کشید تا لویی به خواب بره و هری با اشتیاق به صورت خواب آلود و بانمکش خیره بشه
لویی براش یه معمای غیر قابل حله... چه جوری میتونه در هر حالتی جذاب باشه؟ چه جوری نمیشه ازش خسته شد!
هری ماشین و روشن کرد و راه افتاد
یواشکی گوشی لویی و از جیبش درآورد و برای آنه پیام فرستاد(( سلام.. این هریه
من و لویی داریم عروسی میکنیم و خوش حال میشیم تشریف بیارین
هنوز کلیساش و پیدا نکردیم ولی به زودی بهتون خبر میدیم. راستی.. لویی ارزشش خیلی بیشتر از هر چیز دنیاست و من برای ازدواج باهاش فقط به خودش نیاز دارم))نیشخند زد و گوشی خودش و برداشت و یه متن مشترک برای بهترین دوستش و مادر و خواهرش نوشت
(( شما به مراسم ازدواج لَری دعوت شدین. آدرس کلیسا بعد از پیدا شدنش ارسال میشه. اطلاعات مهمانی بعد از ازدواج در دست نایل هوران ))
خندید و به اطرافش خیره شد
چند دقیقه گذشت تا یه صلیب بزرگ نقره ای رنگ دید
فضا و چمنزار دور کلیسا که قشنگه.. حداقل برای دوتا داماد که هودی پوشیدن عکس خوبی ازش در میادفقط باید مطمئن بشه عقد رسمی بین دوتا پسر گی و انجام میدن یا نه
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. با دیدن پسر جوانی که کلیسا رو جارو میکرد سمتش رفت و بدون هیچ مقدمه ای سوالش و پرسید
-اینجا دوتا پسر میتونن عروسی کنن یا از نظرت من یه موجود کثیفم که شیطان درونم نفوذ کرده؟