-میشه زودتر این مسخره بازی و تموم کنی
نایل شونه هاش و بالا انداخت و شروع کرد به رقصیدن .. هیچ چیز براش مهم نبود
حتی حرف ها و غر غر های هری استایلزگاهی وقت ها هری از رفتارش خسته میشه ولی اون و نمیشه کاریش کرد
نایل همیشه نایلِ
در حال خوشیلیام کنارش نشست و سر صحبت و باز کرد
اون پسر تازه وارد براش ناشناخته بود و دلش میخواست بیشتر ازش بدونه-اون کیه؟
-کی؟!
-همون خل و چله
-اینجوری در موردش حرف نزن
-شبیه بچه ها بود
-یه جور سندروم داره
-باهاش بازی نکن
-چی؟! بیخیال لیام من وقتی برای این چیزا ندارم
-هری.. تو همیشه همین بودی. از یه چیزی خوشت میاد و باهاش بازی میکنی و بعد بیخیالش میشی. فقط بیخیال نمیشی.. عذابش میدی و بعد از زندگیت حذفش میکنی
-جوری حرف میزنی انگار من یه هیولام
-مگه نیستی؟
-هی.. پینو.. من رفیقتم نه دشمنت
-اون بهت اعتماد داره.. خوردش نکن
-از کجا میدونی بهم اعتماد داره؟
-حتی با من دست نداد ولی میخواد با تو زندگی کنه.. برای اینکه بازیش بدی خیلی پاکه
-بس کن.. من باهاش بازی نمیکنم.. اصلا.. اصلا بهش اهمیت میدم
-توی یه نگاه ازش خوشت اومده و بهش نزدیک شدی ولی نمیخوایش
-چرا همه چیز و سخت میکنی لی؟! اصلا کجا میدونی نمیخوامش؟!
-خودت هم نمیدونی چی میخوای! آوردیش توی خونت ولی از صبح تا حالا حتی بهش سر نزدی.. شاید گشنه باشه
-اوه.. ساعت چنده.. بهتره بهش سر بزنم
-خوبه یادت انداختم☺
هری دستی به پیشونیش کشید و از بین جمعیت رد شد
اصلا نایل این همه آدم از کجا میشناسه!چند ضربه آروم به در زد.. احتمالا بین این سر و صدا نشنیده
در و باز کرد و داخل رفت-سلام.. بیداری؟ گُشنِ.....
حرفش با دیدن اون پسر نصفه موند
لویی دست آزادش و روی سرش گذاشته بود و زانوهاش و جمع کرده بود
مثل گهواره خودش و عقب و جلو میکرد و به یه گوشه خیره مونده بوداز چشم هاش ترس میبارید
هری جلوتر رفت و دستش و روی شونه لویی گذاشت ولی اون بیشتر ترسید و عقب رفت
موهاش و چنگ زد و اشک هاش گونه هاش و خیس کرد