32

3.6K 655 279
                                    

پاهای لویی خواب رفته بود و از اینکه دستش و مدام بالا نگه داره تا روی سر زین نیوفته خسته شده

عمیق نفس کشید و به این فکر کرد حداقل دوستش حالش خوب میشه
مثل قدیم از خواب بیدار میشه و میگه بهتر شده

لویی نگاهش و چرخوند و دید لیام روی مبلِ رو به روشون نشسته و با اخم به گوشه ای زل زده و هر از گاهی به زین نگاه میکنه و آه میکشه

نایل رفته.. اون میگه نمی‌تونه ادل و تنها بزاره و اون دختر یه فرشتس.. وقتی این حرف و زد لویی یاده بچگی هاش افتاد.
همون موقعی که لوتی بهش گفت تو یه فرشته ای و لویی جواب داد که انسانه و بعد مامانش بهش گفت مثل فرشته بودن یا فرشته بودن یعنی آدم خوبی بودن

هری کنار لیام نشسته و گوشه ی ناخن هاش و میکنه
لویی قبلا عادت داشت این کار و انجام بده ولی یه بار که دستش و خیلی بد کند و انگشتش خون اومد زین سرش داد زد و گفت اگه یه بار دیگه اینکار و بکنه دیگه دوستش نیست

لویی دیگه اینکار و نکرد مگر اینکه خیلی گوشه‌ ناخنش بد شده باشه و زین اونجا نباشه چون نمی‌خواد زین و از دست بده و در این مورد حرفی نمیزنه پس دروغ نمیگه

سکوتِ لذت بخشیه هر چند که هری خیلی از این سکوت خوشش نمیاد
اون و لیام دلشون می‌خواد بفهمن قضیه چیه
چرا زین وایساده و کتک خورده
اگه حالش خیلی بده چرا بیمارستان نمیره

چرا لویی بهش قرص داد

چرا های زیادی توی سرشون بود که ادب اجازه نمیداد بپرسن

زین نفس بلندی کشید و تکون خورد
چشم هاش و باز کرد
حس بهتری داره.. دیگه بدنش سنگین نیست و راحت نفس میکشه
با این حال هنوز صورتش درد میکنه

روی کاناپه نشست و مثل یه پسر بچه چشم هاش و مالید و با لبخند به لویی نگاه کرد

-مرسی رفیق

لو: خوب شدی؟

-خوبم

-دروغ که نمیگی؟

-نه.. واقعا خوبم.. به غیر از صورتم همه جام سالمه

زین چرخید و با دو جفت چشم متعجب رو به رو شد

هری: مطمئنی همه چی رو به راهه؟

زین لبخند
-متاسفم بابت همه چی.‌ الان خوبم.. مرسی فکر کنم بهتره برم خونه

لیام: نه

زین گیج نگاهش کرد

-منظورم اینه من باهات کار دارم.. خونه نرو

لیام فقط می‌ترسه.. می‌ترسه اتفاق بدی براش بیوفته یا اینکه وقتی تنهاست دوباره حالش بد بشه حتی با اینکه نمی‌دونه دقیقا مشکل زین چیه

لویی: گفتی امروز زین می‌تونه بیکار باشه

لیام: خب.. آم.. اون.. اون.. برای صبح بود نه الان دیگه داره عصر میشه

AutismWhere stories live. Discover now