لیام با اخم مشغول رانندگی به جای مشخصی بود که زین نمیدونست کجاست.
به شیشه تکیه داد و به لیام نگاه کرد و با صدای آروم صداش زد:
ز-لیام!لیام چند لحضه ای چشماشو بست و گفت:
ل-هوم؟!
ز-د..دوست دخترت تو این مهمونی ه..هست!؟
حتی خودشم نمیدونست که چرا اینو میپرسه
ل-نمیشه گفت دوس دخترم ولی میتونم بگم دوس دختر آیندم!
زین لبشو بهم فشرد از همین الان از اون دختر بدش میومد...شدید هم بدش میومد!
ل-بهت معرفیش میکنم!
ز-لازم نیس.
لیام متعجب نگاهش کرد و باعث شد زین با حرص بگه:
ز-من که بزودی از اون خونه میرم پس لازم نیس منو به اون معرفی کنی تا بشناسمش!تعجب توی چهرش کم کم جاشو به اخم داد
ل-کی گفته قراره از اون خونه بری؟!
زین با حرص گفت:
ز-خود فاکیم!لیام نفس عمیقی کشید و خونسرد به جلو نگاه کرد و باعث شد زین بخاطر خونسردی مرد کنارش نفسشو با حرص بیرون بفرسته و نگاهشو از لیام بگیره.
از نظر زین لیام حق نداشت تا زمانی که اون تو خونش هست با کسی دوست بشه و اونو به خونه بیاره و اصلا هم دلش نمیخواست به اینکه این بهش ربطی نداره فکر کنه...
با نگه داشته شدن ماشین کنار باغ بزرگی زین زودتر از ماشین پیاده شد...
اون باغ و گل های رز قرمزش خیلی خیلی زیبا بود، و توجه زینو بخودش جلب میکرد.
لیام از ماشین پیاده شد و قدم های محکم و استوارشو بسمت داخل باغ برداشت و زین هم متقابلا قدم هاشو باهاش یکی کرد.
اونجا شلوغ بود و کمی باعث نگرانی زین میشد پس بدون توجه به بحث توی ماشین به لیام چسبید و دستشو دور بازوش حلقه کرد.
لیام نیشخندی زد و به سمت دوستای آشناش رفت؛
شان با لبخند همیشگیش بغلش کرد
ش-چه خبر پسر!؟زین با کنجکاوی جایی پشت لیام مونده بود و به خوش و بش لیام با رفیقاش نگاه میکرد.
که ناگهان نگاه تمام دوستای لیام به خودش جلب شد و در صدمی از ثانیه با صدای لیام به خودش اومد.
ل-دوستم زین!
ز-سلام!
همهاشون با لبخند جوابشو دادن و خودشونو معرفی کردند و زین هم متقابلا لبخند زد و جواب همهشونو داد.
اما چشمش دنبال اون دختر میگشت و دلش میخواست تا هرچه زودتر پیداش کنه.
در حال نگاه کردن به دور و ور بود که متوجه دختری شد که همراه یه پسر به سمتشون میومد.
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...