جاش با حرص روبروی زینی که زیر پتو خزیده بود ایستاد و گفت:
ج-زین الان تقریبا 48 ساعته که نه چیزی خوردی نه جایی میری، نمیخوایی تمومش کنی؟!
ز-حوصله ندارم جاش!
ج-کلاس امروز چی میشه؟!
ز-نمیام!
جاش پوفی کشید
ج-خیلی خب پس من میرم!
ز-خدافظ!
جاش سرشو متاسف تکون داد
ج-باید یه صحبتی با لیوم داشته باشم!
زین سر جاش نیمخیز شد
ز-بهش نگو لیوم!
ج-ددی چطوره؟!
زین با حرص بالششو به سمت جاش که بلند میخندید پرتاب کرد و باعث شد اون با عجله از اتاق خارج بشه.
دوباره زیر پتو خزید و چشماشو بست، کم کم چشماش سنگین شد و توی دنیایی به اسم خواب غرق شد.
گرمایی لبایی که رو گردنش کشیده میشد، باعث شد اه غلیظی بکشه.
دستایی کشیده ای که راهشو بین پاهاش باز کرد
ز-لی..لیام!
سرشو کمی پایین برد اما با چیزی که دید فریاد کشید اون مرد همون عوضی بود... خودشو عقب کشید و با پاش اون مردو به عقب هل داد.
مرد نیشخندی زد با چشمایی که شهوت ازش میبارید نزدیک و نزدیک تر شد، اما زین توان فریاد کشیدن هم نداشت.
ز-ن..نه!!
با صدای مکرر زنگ خونه از جاش پرید...نفساش تند و مقطع شده بودن...قطره های عرق از پیشونیش سر میخوردند.
دستشو روی قلب بی قرارش گذاشت این چندمین بار بود که دوباره خواب اون عوضیو میدید..
با صدای دوباره در از جاش بلند شد به سمت در ورودی رفت و درو باز کرد.
اما کسی که جلوش دید کمی دور از ذهن بود...
ز-س...سارا !
س-سلام!
زین اخم کمرنگی کرد
ز-بله؟!
اما سارا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
س-میتونیم حرف بزنیم؟!
ز-مگه ما باهم حرفی داریم !؟
سارا کمی از رفتار تند زین جا خورد اما حالتشو حفظ کرد.
س-راجب تو و لیامه، خواهش میکنم اگه دوس...
زین به محض شنیدن اسم لیام از در کنار رفت و سارا با لبخند وارد خونه شد؛
ز-بشین، چیزی میخوایی؟!
س-یه لیوان آب اگه میشه!
زین سری تکون داد و با یه لیوان آب برگشت و روبروی سارا روی مبل نشست.
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...