32-Tu es à moi pour toujours

3K 382 474
                                    

بعد از بستن در نفس آسوده ای کشید و خودشو روی مبل ولو کرد.نگاهش به زینی که در حال جمع کردن وسایل از روی میز بود و توی دنیایی از تفکر خودش سیر میکرد خیره شد.

ل-بیا اینجا بیبی !

زین نیم نگاهی بهش انداخت، و با صدای جدی‌ای گفت:
ز-برعکس عزیزم، تو بیا اینجا و بهم کمک کن!

لیام پوفی کشید و از روی مبل بلند شد و به سمت اون پسر که با اخمای درهم به طرز با مزه‌ای مشغول بود خیره شد.

ل-بزارش برای بعد اون فاکو !

ز-دانشجوهات میدونن چه استاد بی ادبی دارن ؟!

لیام خندید و پشتش ایستاد، دستاشو دور کمر پسر روبروش حلقه کرد و از‌ پشت سرشو توی گردنش فرو برد.

ل-بزارشون برای بعد، لطفا بیبی....

بوسه‌ای طولانی روی گردن زین نشوند، اون پسر با لذت چشماشو بست.

ز-اما باید جمعشون کنم !

لیام اخماشو توی هم کشید؛
ل-فردا هم میتونی جمعشون کنی.

ز-خب من خسته نیسم، تو برو استراحت کن، منم‌ جمعشون میکنم...

بشقابای جمع شده رو برداشت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.

لیام پوفی کشید، دستشو داخل موهاش فرستاد.

ل-چیزی شده؟!

زین‌ بدون اینکه نگاهش کنه ظرفارو داخل ماشین ظرفشویی چید و خونسرد گفت:

ز-نه !

لیام‌ با حرص سرشو تکون داد و به سمت اتاق رفت.
زین که از رفتن لیام مطمئن شده بود دستشو روی کانتر گذاشت و چشماشو بست.

خب به هیچ‌وجه قصد ناراحت کردن لیامو نداشت، اصلا مگه طاقتشو داشت؛ اون‌ فقط بهم ریخته بود و از اتفاقا اطرافش خسته بود، همین !

دستاشو خشک کرد با آرامش به سمت اتاقشون رفت؛ درو به ارومی باز کرد .

اون مرد پشت به در بدون پوشیدن هیچ تیشرت فاکی‌ای دراز کشیده بود.

لبشو بین دندوناش گرفت و به سمتش رفت؛ آروم خودشو روی تخت کشید و پشتش نشست‌.

سرشو روی شونه لیام گذاشت؛

ز-لیلی !

بخاطر نفس لیام که بخاطر حرص خارج شده بود خندید و دستاشو نوازش گونه روی کمرش کشید؛اون مرد امروز زیادی خسته شده بود.

دستاشو آروم روی تک تک نقاط پوستش کشید و هر از چندگاهی بوسه های داغشو روی پوستش جا میداد‌.

مدتی نگذشت که صدای نفس های منظمش خبر از خواب عمیقش داد، و زین لبخندی بهش زد.

•••••••

باحس گرمای‌ نرمی روی گونش لبخند زد و خودشو بیشتر به اون منبع نزدیک کرد.

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Where stories live. Discover now