●Tonight by zayn 🎵
بعد از کشیدن تمام پرده های خونه، خودشو روی مبل ولو کرد و به صدای شرشر بارون گوش سپرد.
نگاهشو لحظه ای به قهوه درحال بخار روی میز داد و دوباره به پنجره و بارون هایی که با عجله خودشون به پنجره میکوبیدن نگاه کرد.
بارونهایی که درحال جنگیدن برای ورود به خونه بودند و تنها عامل این جنگ بادی بود که شدت می وزید...
دقیقا مثل خودش، درحال جنگیدن با سرنوشت بود و تنها عاملش "شیشه طلاییش" !نفسشو سنگین بیرون فرستاد، بدون اهمیتی به داغی و تلخی قهوه اونو سرکشید، سرشو به مبل تکیه داد.
بارون چیزهای قشنگی یادش میاورد، چیزایی مثل اون شب...همون شبی که برای اولین بار نرم ترین عضو بدنش گرم ترین چیز دنیارو لمس کرده بود.
از کی اینطور شده بود، از کی درگیر پسری شده بود که تنها قصدش نجاتش بود؟!
پوزخندی به حال و روزش زد، کاش میتونست بازهم توهم بزنه، توهمی که اون پسرو میبینه درحالی که توی این خونه قدم میزنه !
چشماشو بست و تنها نفس های صدا دارش سکوت محض خونرو میکشست؛ حتی متوجه نشد کی چشماش گرم شد و خوابید.
شاید نیم ساعت، شاید یک ساعت، شاید چندین ساعت خوابیده بود، با برخورد هرم نفس هایی به گرمی خورشید به گردنش چشماشو آروم باز کرد.
اولین چیزی که به چشمش خورد موهای مشکیای بود روی سینش پخش شده بود و دستایی که دور کمرش محکم حلقه شده بود.
متعجب تر از هر زمانی اول از هرچیزی سعی کرد مغزش لود بشه، اون چشماشو بسته بود و بعد باز کردنشون "زین توی بغلش بود ؟"
با صدای زین از افکار عمیقش راجب توهمش خارج شد.
ز-خوب خوابیدی ؟!
لیام اخماشو توی هم کشید، و سرشون پایین اورد و اون پسر از زاویه بالا خیره شد، مژه های بلندش روی گونش سایه انداخته بود و همین باعث تپش قلب بی قرارش میشد.
ل-زین !
ز-زین کیه؟
لیام کلافه چشماشو محکم روی هم فشرد و باز کرد اما تصویر روبروش عوض نشد.
زین سرشو از سینه لیام برداشت و از فاصله نزدیکی به صورتش نگاه کرد.ز-مگه من بیبی بوی تو نبودم !؟
لیام گیج سرشو تکون داد، مسلما اون روز توی کالج توی مغزش مرور شد ولی این یکم زیادی عجیب بود !
ز-حتما گشنته برو دستو صورتتو بشور برات یه چیزی آماده میکنم.
لیام سرشو تکون داد ، از روی مبل بلند شد و با گیجی به سمت دستشویی رفت؛ بعد از پاشیدن آب سرد به صورتش با حوله صورتشو خشک کرد و از اونجا بیرون اومد.
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...