16-Know

2.7K 404 169
                                    

you committed arson
when our lips touched!

تو آتش سوزی مرتکب شدی
وقتی لبهامون همدیگرو لمس کردن!

•••••••

با کلافگی قدم هاشو از سر گرفت و دوباره طول و عرض خونرو طی کرد.

حدود 48 ساعتی از نبودن لیام میگذشت و جوابی‌ به تماس های مکرر زین داده نمیشد!

بعد از اون اتفاقی لعنتی زین حسش میکرد، عشقو با تک تک سلول های بدنش حس میکرد و به هیچ وجه حاضر به از دست دادنش نبود.

حس جدیدی که قبلا تجربه نکرده و حالا سراسر وجودشو در بر گرفته بود؛ آتشی که با گرمای لبای اون مرد به وجودش تزریق شد باعث یه اتش سوزی بزرگ تو قلبش شده بود !

یادش میومد که اون‌ شب چطور‌ سر لیام داخل گردنش فرو رفته بود و با بوسه های ریزش باعث خنده زین میشد.

بدناشون فیت هم بود و ساعت ها به سکوتی که بوی عشق داشت گوش سپرده بودند، بوسه های کوچولویی که لیام روی لبش میکاشت و از مزه لباش تعریف میکرد، همه و همه برای زین بهترین شب زندگیشو ساخته بود.

اما وقتی از خواب بیدار شده بود لیام نبود و فقط یه یادداشت همراه با گل رزی زرد که قسمت های بالایی گلبرگش قرمز بود برای زین گذشته بود:

صبحانتو حاضر کردم حتما بخور، من میرم جایی و سعی میکنم زود برگردم سوییتی ، این بخاطر ماست لاو، همه چی قراره درست بشه؛
برات سورپرایز دارم بیبی❤
لیامx


برای بار هزارم یادداشتو خوند، مشتاق سورپرایز لیام بود و نمیتونست منکر ذوقش برای اون کلمات لعنتی توی یادداشت بشه اما فعلا نگرانیش برای لیام قالب تر از هر چیزی بود.

ناخناشو با حرص جویید و دوباره با لیام تماس گرفت اما باز هم بوق های پی در پی و هیچی... !

ز-اخ لیام تو فقط برگرد میدونم چیکارت کنم!

با حرص گوشیشو روی مبل پرتاب کرد، با نگرانی روی مبل نشست و کلافه پاشو تکون داد، تنها چیزی که برای آرامش به ذهنش میرسید سیگار بود که در دسترس نبود!

پوفی کشید و سرشو به مبل تکیه داد، زندگی زین پیچیده بود زیادی پیچیده...و علاقه هم‌ به برگشت بهش و همینطور علاقه‌ای هم به جواب دادن به "چراش" نداشت؛ اون زندگی قبلیشو فراموش کرده بود و یه زندگی جدید شروع کرده بود !

نگاهی به ساعت گوشیش انداخت...4 بعدظهر بود و زین لب به چیزی نزده بود!

با سرو صدای شکمش ناله‌ای کرد و قبل از اینکه بخواد از جاش بلند شه با صدای در از جاش پرید و با عصبانیت و نگرانی به سمت در دویید، با دیدن لیام با حرص و صدای بلندی پرسید:

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora