●you committed arson
when our lips touched!تو آتش سوزی مرتکب شدی
وقتی لبهامون همدیگرو لمس کردن!•••••••
با کلافگی قدم هاشو از سر گرفت و دوباره طول و عرض خونرو طی کرد.
حدود 48 ساعتی از نبودن لیام میگذشت و جوابی به تماس های مکرر زین داده نمیشد!
بعد از اون اتفاقی لعنتی زین حسش میکرد، عشقو با تک تک سلول های بدنش حس میکرد و به هیچ وجه حاضر به از دست دادنش نبود.
حس جدیدی که قبلا تجربه نکرده و حالا سراسر وجودشو در بر گرفته بود؛ آتشی که با گرمای لبای اون مرد به وجودش تزریق شد باعث یه اتش سوزی بزرگ تو قلبش شده بود !
یادش میومد که اون شب چطور سر لیام داخل گردنش فرو رفته بود و با بوسه های ریزش باعث خنده زین میشد.
بدناشون فیت هم بود و ساعت ها به سکوتی که بوی عشق داشت گوش سپرده بودند، بوسه های کوچولویی که لیام روی لبش میکاشت و از مزه لباش تعریف میکرد، همه و همه برای زین بهترین شب زندگیشو ساخته بود.
اما وقتی از خواب بیدار شده بود لیام نبود و فقط یه یادداشت همراه با گل رزی زرد که قسمت های بالایی گلبرگش قرمز بود برای زین گذشته بود:
صبحانتو حاضر کردم حتما بخور، من میرم جایی و سعی میکنم زود برگردم سوییتی ، این بخاطر ماست لاو، همه چی قراره درست بشه؛
برات سورپرایز دارم بیبی❤
لیامx
برای بار هزارم یادداشتو خوند، مشتاق سورپرایز لیام بود و نمیتونست منکر ذوقش برای اون کلمات لعنتی توی یادداشت بشه اما فعلا نگرانیش برای لیام قالب تر از هر چیزی بود.ناخناشو با حرص جویید و دوباره با لیام تماس گرفت اما باز هم بوق های پی در پی و هیچی... !
ز-اخ لیام تو فقط برگرد میدونم چیکارت کنم!
با حرص گوشیشو روی مبل پرتاب کرد، با نگرانی روی مبل نشست و کلافه پاشو تکون داد، تنها چیزی که برای آرامش به ذهنش میرسید سیگار بود که در دسترس نبود!
پوفی کشید و سرشو به مبل تکیه داد، زندگی زین پیچیده بود زیادی پیچیده...و علاقه هم به برگشت بهش و همینطور علاقهای هم به جواب دادن به "چراش" نداشت؛ اون زندگی قبلیشو فراموش کرده بود و یه زندگی جدید شروع کرده بود !
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت...4 بعدظهر بود و زین لب به چیزی نزده بود!
با سرو صدای شکمش نالهای کرد و قبل از اینکه بخواد از جاش بلند شه با صدای در از جاش پرید و با عصبانیت و نگرانی به سمت در دویید، با دیدن لیام با حرص و صدای بلندی پرسید:
ESTÁS LEYENDO
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfic{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...