34-Truth

2.7K 364 293
                                    

Life is too short to
Keep some important words unsaid;
Like, "I love you"

‏زندگی بسیار کوتاه تر از آن است
که بخواهیم کلمات مهم را،
ناگفته نگه داریم
"مانند دوستت دارم..."

••••••

با نهایت نرمش درب ورودیو باز کرد و وارد خونه شد، حدس زدن اینکه اون پسر خوابه کار چندان سختی نبود.

با قدم های آروم حرکت کرد و با دیدن زینی که روی کاناپه دراز کشیده بود لبشو گزید.

با قدم‌های تند خودشو به اون رسوند و نگاهی به چهره خستش انداخت، اما وقتی اون پسر چشماشو باز کرد هل شد.

ل-شت، بیدارت کردم !؟

زین دستاشو پشت چشماش کشید و با صدای بم گفت:

ز-بیدار بودم !

لیام لبخند زد و دستشو داخل موهای مشکی زین فرو برد و اونارو از صورتش کنار زد.

ل-ولی بهتره بریم‌ بخوابی !

زین‌ سر جاش نشست و دستاشو دور گردن لیام حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک کرد.

ز-نمیخوام بخوابم.

ل-اما دیروقته بیبی بوی !

خودشو جلو کشید و کنارش نشست و زین بدون ذره‌ای اتلاف وقت خودشو توی بغلش جا داد.

ز-خوابم نمیبره، میشه نخوابیم ددی ؟!

لیام روی موهاشو آروم بوسید و زمزمه کرد؛

ل-هرچی تو بگی !

زین لبخندی زد و سرشو بیشتر به سینه لیام، کسی که حالا تموم زندگیش توش خلاصه میشد چسبوند.

ل-جاش کی رفت ؟!

زین با صدای مظلومی به آرومی گفت:

ز-یک ساعتی میشه !

لیام نفس عمیقی کشید، ریه‌اش از عطر زین پر شد و با آرامش مشغول نوازش موهای مشکیش شد، و برخورد لطافت موهای زین با سر انگشتاش آرومتر از قبلش میکرد.

ل-حرف بزنیم ؟!؟

این‌ جمله کافی بود تا تمامی نگرانی ها به سوی قلب بی قرار زین سرازیر بشن، با استرس سرشو از روی سینه لیام برداشت و تو چشمای قهوه‌ایش خیره شد.

ز-مشکلی پیش اومده لیام ؟!

لیام لبخندی زد و دست زینو توی دستای جوهر خوردش فشرد و اونارو با لطافت بوسید.

ل-نه، فقط میخوام راجب اتفاقا این چند وقته حرف بزنیم، البته اگه اذیتت نمیکنن !

زین سرشو به چپ و راست تکون داد؛

ز-تو باشی همه چی خوبه...همه چی !

لیام لبخندی زد و با آرامش گفت:

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Where stories live. Discover now