● Life is too short to
Keep some important words unsaid;
Like, "I love you"زندگی بسیار کوتاه تر از آن است
که بخواهیم کلمات مهم را،
ناگفته نگه داریم
"مانند دوستت دارم..."••••••
با نهایت نرمش درب ورودیو باز کرد و وارد خونه شد، حدس زدن اینکه اون پسر خوابه کار چندان سختی نبود.
با قدم های آروم حرکت کرد و با دیدن زینی که روی کاناپه دراز کشیده بود لبشو گزید.
با قدمهای تند خودشو به اون رسوند و نگاهی به چهره خستش انداخت، اما وقتی اون پسر چشماشو باز کرد هل شد.
ل-شت، بیدارت کردم !؟
زین دستاشو پشت چشماش کشید و با صدای بم گفت:
ز-بیدار بودم !
لیام لبخند زد و دستشو داخل موهای مشکی زین فرو برد و اونارو از صورتش کنار زد.
ل-ولی بهتره بریم بخوابی !
زین سر جاش نشست و دستاشو دور گردن لیام حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک کرد.
ز-نمیخوام بخوابم.
ل-اما دیروقته بیبی بوی !
خودشو جلو کشید و کنارش نشست و زین بدون ذرهای اتلاف وقت خودشو توی بغلش جا داد.
ز-خوابم نمیبره، میشه نخوابیم ددی ؟!
لیام روی موهاشو آروم بوسید و زمزمه کرد؛
ل-هرچی تو بگی !
زین لبخندی زد و سرشو بیشتر به سینه لیام، کسی که حالا تموم زندگیش توش خلاصه میشد چسبوند.
ل-جاش کی رفت ؟!
زین با صدای مظلومی به آرومی گفت:
ز-یک ساعتی میشه !
لیام نفس عمیقی کشید، ریهاش از عطر زین پر شد و با آرامش مشغول نوازش موهای مشکیش شد، و برخورد لطافت موهای زین با سر انگشتاش آرومتر از قبلش میکرد.
ل-حرف بزنیم ؟!؟
این جمله کافی بود تا تمامی نگرانی ها به سوی قلب بی قرار زین سرازیر بشن، با استرس سرشو از روی سینه لیام برداشت و تو چشمای قهوهایش خیره شد.
ز-مشکلی پیش اومده لیام ؟!
لیام لبخندی زد و دست زینو توی دستای جوهر خوردش فشرد و اونارو با لطافت بوسید.
ل-نه، فقط میخوام راجب اتفاقا این چند وقته حرف بزنیم، البته اگه اذیتت نمیکنن !
زین سرشو به چپ و راست تکون داد؛
ز-تو باشی همه چی خوبه...همه چی !
لیام لبخندی زد و با آرامش گفت:
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...