به محض باز کردن چشماش خودشو بین زمین اسمون پیدا کرد، کمی ترسید اما وقتی خودشو تو بغل لیام دید نفس آسودهای کشید و با صدای بمش گفت:
ز-کی رسیدیم؟!
لیام با لبخند نگاهش کرد؛
ل-چند دقیقهای هست نمیخواستم بیدارت کنم البته خودت بیدار شدی
ز-بزارم پایین خودم میام
ل-لازم نکرده !
در خونرو با ملایمت باز کرد و به محض ورود نفس راحتی کشید
ل-دلم برای خونه تنگ شده بود !
زین با اخمای در هم گفت؛
ز-تو خونتو بیش...
هنوز حرفش تموم نشده بود که لیام بلافاصله میون حرفش پرید:
ل-البته این خونه با تو!زینو روی مبل گذاشت و به لبخند گشاد اون پسر خندید.
نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن تاریخ گفت:
ل-شت فکر کنم برای کالج کلی غیبت داشتیم؛ خوشبختانه این آزادیو مدیون پدر سارا هستیم که مدیر کالجه!
به قیافه خوابالو زین خندید و به سمت آشپزخونه حرکت کرد، بطری آبو از یخچال خارج کردو بی مقدمه سر کشید.
ل-یکم استراحت کن برای شام هری و لویی رو دعوت کردم تا درمورد اون قضیه باهاشون صحبت کنم، اینجوری توام راحت تری....
زین سری تکون داد و از جاش بلند شد، با خستگی قدم هاشو روی زمین کشید و درحالی که غرغرکنان چشماشو با پشت دستش میمالید به سمت لیام رفت.
سرشو روی سینش گذاشت و با حلقه کردن دستاش دور کمرش خودشو به اون مرد تکیه داد و مثل همیشه سرشو روی سینش کشید:
ل-هنوزم خوابت میاد؟ کل راه خواب بودی خرس تنبل...
زین سرشو از سینه لیام بلند کرد و ضربهای بهش زد؛
ز-هی خرس خودتی، خوب نیس آدم به شوهرش بگه خرس...
لیام با شیطنت نگاهش کرد؛
ل-کی گفته تو شوهرمی؟!
ز-من !
با حرص گفتو سرشو دوباره به سینه لیام چسبوند
ل-اینجو...
ز-جرئت داری اعتراض کن تا با دیکت برات پاستا بپزم !
لیام کمی چهرشو توی هم جمع کرد و با خنده و تعجب نگاهش کرد؛
ل-بهتره بریم بخوابیم تا تو بخاطر خواب عضو مورد نیاز بدنمو به فاک ندادی
ز-خیلی مشتاق باشی جای دیگه تو بفاک میدم پین!
لیام سرشو خم کرد و کنار گوشش گفت:
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...