chapter'1'

2.7K 179 27
                                    

"د.ا.ن سوم شخص"

+اوههه یعس...تندتر

صدای برخورد تخت به دیوار و ناله سکوت اتاق تاریک رو میشکست

بالاخره بعد از چند دقیقه پسر اون پوسی چروکیده رو ول کرد و خودشو روی تخت انداخت

دختر خودشو به پسر روی تخت نزدیک کرد و لباشو روی لبای اون گذاشت

اما بعد از 1 ثانیه پسر اونو هل داد و با عصبانیت غرید

-جرات نکن اون لبای نجستو به من بزنی بیچ..یادت نره که تو یه سوراخ بیشتر نیستی...(اسلحه رو از روی میز برداشت و روی اون دختر نشونه گرفت) همین الان بزن به چاک وگرنه مغزتو متلاشی میکنم

دختر درحالی که هق هق میکرد و از ترس به خودش میلرزید لباساشو از کف اتاق جمع کرد و از اتاق بیرون دوید...

-ماااایک

با صدای بلندی زیر دستشو صدا زد اما جوابی نگرفت

-ماااایک کدووم گوری هستیی

طولی نکشید که مایک نفس نفس زنان وارد اتاق شد

*ب..ببخشید رئیس م..من ف..فقط_

-بسه خفه شو انقد با لکنت حرف نزن مگه نمیدونی من از هرچیزی که توش وقفه باشه متنفرم هان؟؟

درحالی که اسلحه رو روی شقیقه های اون فشار میداد تو صورتش داد زد و محکم به دیوار روبه رو کوبیدش

مایک بالاخره شجاعتشو جم کرد و سعی کرد صداش نلرزه

*معذرت میخوام اقا...امری داشتین؟

-از این به بعد قبل از اینکه اون بیچ های هرزه رو برای من جور کنی بهشون بگو مقل یه سوراخ رفتار کنن نه بیشتر!!!وگرنه معلوم نیس قراره چندنفرو هرشب به رگبار ببندم شیرفهم شد؟

*چشم اقا از این به بعد حواسم هست

-هوممم

پسر گفت و پاکت سیگارشو از روی میز برداشت و یه نخ لای لباش گذاشت و روشن کرد و یه نخ پشت گوشش

-چندتا ماشین تو گاراژ واسه تعمیر مونده؟؟

*3تا پاترول مونده و اونام اگه بخواین خودم ردیف میکنم

-نچ نه..خودم میرم ..تو برو بقیه ماشینارو چک کن ببین قطعه هاشو درست جا انداختن یا نه...کوچیک ترین اشتباهی ازشون ببینم زندشون نمیزارم...اینو به همشون بگو

گفت و به سرعت سمت گاراژ رفت..
....

-زود باشین تنه لشا تا چندساعت دیگه باید همه این ماشینا صحیح و سالم به دست بابام برسه...

پسر گفت و دستای روغنیشو با دستمال پاک کرد
سیگارو از پشت گوشش برداشت و اتیش زد ..کام عمیقی گرفت و روی مبل لم داد

*اقا...رئیس بزرگ تشریف اوردن میخوان شمارو ببینن

پسر سری تکون داد و به سمت اتاق قدم برداشت

درو باز کرد و پدرش رو دید که مثل همیشه با تیپ رسمی و اخم همیشگیش لیوان مشروبشو سر میکشید

-واو رئیس بزرگ...خوش اومدی

گفت و کنار پدرش نشست

مرد دستی رو شونه زین کشید و سری تکون داد

+امروز..برای یه مسئله خیلی مهم اومدم اینجا

-خب؟ همه چی رو به راهه؟

+نمیدونم... اهی کشید و ادامه داد..ِخودت میدونی ما توی صادرات و واردات صنعت خودروسازی نیویورک فقط یه رقیب داریم...شرکت خودروسازی تسلا (tesla) ...امروز توی جلسه مشخص شد که ما هنوز خیلی ازونا عقب تریم! باید یه کاری کنیم وگرنه شرکت و صنعت و این گاراژم ورشکست میشه

-بابا من دارم همه تلاشمو میکنم...هروز بیشتر از 10 تا ماشینو تعمیر میکنم..بهترین قطعات رو به کار میبریم...ولی حق با شماست باید یه کاری کنیم..

+از همون بچگی ازمن جلوتر بود...

یاسر زیر لب با حرص اشکاری گفت اما زین شنید..

-منظورتون چیه؟!

+هیچی زین...دیگه باید برم ولی یادت باشه هیچکس نباید بفهمه این قطعات ماشینو هرچیزی ک تو این گاراژه قاچاقی به دستمون میرسه! وگرنه همین یه ذره ابروییم که برامون باقی مونده به باد میره

یاسر با جدیت کامل گفت و انگشت اشارش رو تهدیدوار به سمت پسر گرفت

-خیالتون راحت حواسم به همه چیز هست...ماشینا حاضره همشونو ردیف کردم میتونی ببریشون

یاسر سری تکون داد و از اتاقک نسبتا بزرگ گاراژ بیرون رفت..

-نمیزارم چیزیو از دست بدیم بابا...هرکاری میکنم تا اونارو از عرش به فرش بکشونم

از لای دندوناش غرید و لیوان مشروبش رو سر کشید...
-----------------
کوتاهه...میدونم ولی تااخر اینجوری نیست:)
خبببب چه مقدمه ای😂💦 این پارت اول واسه اشنایی با داستان و مقدمه بود....لیام فعلا وارد نمیشه باید منتظر بمونین💃

لیام تاپ و زین تاپشو نظری ندارم خودتو بعدا میفهمین😂

خب اگع دوصش دارین ادامه بدم...اگه نه که از الان بگین من ننویسم:)❤❤

لاو د عال❤💛

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now