chapter '30'

683 105 47
                                    


صبح بعد از این که زین لیام رو به خونه خودشون برد پیش روبی برگشت.. اون روز همه چی واسه جفتشون عالی بود! البته اگه دلخوری لیام از زین رو بخاطر این که اونو همراه خودش به خونه نبرده فاکتور نگیریم

وقتی به خونه خودشون برگشت کلی سناریو تو مغزش میچرخید.. چه دلیلی داشت که زین اونو با خودش نبره؟؟ چرا دوباره اونو به خونه پدرش پس فرستاده بود؟ یا اگه این بارم دروغ بوده باشه چی!؟ نه نه نمیتونست راجب زینیش اینطوری فک کنه..

پس ترجیح داد این احساسات ضدو نقیض رو از خودش دور کنه و فقط به اتفاقات شیرین دیشب فک کنه

میدونست زین دیگه اجازه نمیده پیش اون مرد برگرده و دوباره اسیب ببینه! اون باید از ته قلبش به زین اعتماد میکرد

******
Zayn pov":

از اینکه لیام رو به خونه خودشون برده بودم احساس خیلی بدی داشتم.. میدونستم لیام شکنندست و با همین اتفاق نسبتا کوچیک هم کلی دلخور شده
و معلوم نیس چه فکرایی راجبم میکنه ولی باید اینکارو میکردم نباید اجازه میدادم از حاملگی روبی چیزی بفهمه

اینجوری بیشتر از الان ناراحت میشد حتی ممکن بود خودش با پای خودش ترکم کنه و برگرده

فکرامو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم, دستامو رو صورتم کشیدم

باید فقط رو کاری که بخاطرش لیامو اینجا نیاوردم فک میکردم و صد درصد عملیش میکردم!

با اومدن روبی اخم غلیظی بین ابروهام جا خوش کرد
دستامو تو جیب شلوارم فرو بردم و چند قدم بهش نزدیک شدم .."تو حامله ای درسته؟"

هول و دستپاچه دور بر رو نگاه کرد و سر تکون داد
چشمامو چرخوندم و ادامه دادم"و ادعا میکنی بچه منه! خب نظرت راجب تست DNA چیه؟"

با شنیدن این حرف به وضوح رنگش پرید و بهم نگاه کرد.."تست واسه چی؟ این بچه توعه و بهتره قبولش کنی زین"

از صدای بلندش عصبی شدم و دندونامو روهم ساییدم.."این...بچه...مال من..نیست! تا وقتی تست ندی چیزی رو قبول نمیکنم و خب اره یه راه اسون تریم هست! این که..." ادامه حرفم رو خم شدم و مستقیما تو گوشش زمزمه کردم "این که خودت بگی این بچه مال کدوم حرومزاده ایه"

از لای دندونام غریدم, ترسیده نگام کرد و بزاق دهنشو صدا دار قورت داد

این حالتش همه چیرو لو میداد.. مطمئن بودم اون بچه مال من نیس پس حالا خیالم راحته

"عا عا! یچیزی یادم رفت"

به سمت کشو رفتم برگه مورد نظرمو دراوردم و با خودکار جلوش گرفتم

"زود باش.. امضاش کن!" با بی حس ترین حالت ممکن گفتم و برگه رو چندبار جلوش تکون دادم

"ز..زین" با صدای لرزونی گفت اما این چیزی نبود که من بهش اهمیت بدم با اصلا واسم مهم باشه
چشمامو چرخوندم و برگه رو به زور تو دستش جا دادم
"امضاش میکنی و از اینجا میری! بهتره وقتی برگشتم هیچ اثری ازت نباشه"

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now