chapter '21'

852 111 44
                                    

با حس درد و کوفتگی بدنش به سختی چشماشو باز کرد, بخاطر بد خوابیدن عضله های بدنش گرفته بودن و حسابی درد میکردن

گردن دردناکش رو ماساژ داد, با حس وزن نه جندان سنگینی روی پاهاش.. نگاهش رو به سمت پایین سوق داد

با دیدن اون فرشته کیوت و خوردنی که با عارامش خوابیده بود لبخندی روی لب هاش جا خوش کرد,
لیام سرشو روی پاهای زین گذاشته بود و دستاشو دور کمرش حلقه کرده بود جوری که انگار به هیچ وجه دلش نمیخواد زین ازش دور شه حتی برای چندثانیه! و چیزی که زین با خنده بهش خیره شده بود, لب های صورتی لیام بودن که به طرز کیوتی تکون میخوردن انگار داره یه پستونک رو با ولع میمکه..

زین به ارومی سر پسرش(*-*) رو از از روی پاهاش بلند کرد و بلش رو جایگزین کرد.. این جا به جایی باعث شد لیام غرغر کنه و دستاشو زیر بالش فرو ببره اما زین سریع پرید و دستاشو از زیر بالش بیرون کشید.."هی مواظب باش بیب.. به دستات سرم وصله"

اروم زیر گوشش زمزمه کرد و دستاشو با لطافت روی سینش گذاشت.. اون تدی بر انقد غرق خواب بود که هیچی حس نکنه و به خواب شیرینش ادامه بده!

زین به بدنش کش و قوسی داد و از اتاق بیرون رفت.. تصمیم گرفت اول با دکتر لیام حرف بزنه! ظاهرا جف و لویی بیمارستان نبودن و خب این یکم زینو خوشحال میکرد چون با لیام تنهاس.. چرا باید خوشحال باشه؟؟؟ چشماشو روهم فشار داد و نفس عمیق کشید,

در اتاق رو زد و وارد شد.. بدون اینکه بشینه با عجله سوالش رو پرسید.."لیام.. لیام پین کی مرخص میشه؟ میخوایم زودتر ببریمش خونه"

دکتر سر تکون داد و دستاشو توی هم قفل کرد"اقای مالیک.. ایشون تازه به هوش اومدن و وضعیت سختی رو پشت سر گذاشتن.. بدنشون خیلی ضعیفه بنظرم اگه یکم دیگه بمونه بهتره"

زین نمیخواست بیشتر از این لیام تو بیمارستان باشه.. نمیدونست چرا ولی از این که تو این وضعیت میبینتش هزار بار خودش رو لعنت میکنه..."نه عام پدر و دوستاش خیلی مواظبشن و من بهتون قول میدم نزارن اتفاقی واسش بیوفته.. اون تو بیمارستان حس بدی داره امیدوارم درک کنین"

دکتر سری تکون داد و لبخند زد"بهتون اعتماد میکنم! برین پذیرش و کارهای ترخیص رو انجام بدین"

زین هم درجواب لبخند زد و راهروی طولانی پذیرش رو طی کرد

بعد از امضای چندتا برگه و پرداخت پول به بوفه نسبتا بزرگ بیمارستان رفت تا واسه لیام و خودش یچیزی بگیره.. بجز اون تیکه کیک کوچیکی که تو خونه خورده بود دیگه نتونسته بود چیزی بخوره و حسابی گشنش بود

کیک و قهوه رو برای خودش برداشت, میخواست واسه لیام یه چیز بهتر بگیره پس سوپ قارچ و یکم اب میوه گرفت.."میشه به جای این قاشق توی سوپ یه چنگال بهم بدین.. لطفا؟"
زین از فروشنده درخواست کرد.. اون مرد با تعجب به زین نگاه کرد..اما بعد شونه بالا انداخت و چنگال رو به زین داد

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now