chapter '24'

577 101 30
                                    


هوا درحال تاریک شدن بود و سوز سرما هر لحظه بیشتر میشد, لیام خودشو بیشتر توی هودی گشادش مچاله کرد و قدم هاش رو تند کرد

توی کوچه خلوتی پیچید چون اونجا یه میان بر بود و زودتر میتونست به خونه برسه

برای دیدن زین دل تو دلش نبود و دعا میکرد هرچه زودتر این چند قدم راه هم طی بشه

همینطور که با لبخند گشادی تو فکر های زین غرق بود, ماشین بزرگی با شیشه های دودی جلوش سبز شد

لیام ایستاد و با کنجکاوی نگاه کرد, هیچ ایده ای نداشت که این ماشین چرا جلو اون پیچیده

در ماشین باز شد و دوتا ادم با صورت های پوشیده سمت لیام اومدن..:ش..ش..شما کی هستین"

لیام ترسید و سعی کرد از اونجا فرار کنه اما با دستمالی که جلوی بینیش قرار گرفت چشماش برگشت و بلافاصله بی هوش شد
*

با گل های رز توی دستش از گل فروشی بیرون اومد و سوار ماشینش شد

گوشیش رو برداشت و به لیام تکست داد

"امشب قراره خیلی خوب پیش بره, بهترین شب زندگیت رو تجربه خواهی کرد...
با کلی عشق زینی:)"

خندید و بعد از اینکه نفس عمیق کشید به سمت خونه راه افتاد

کلید رو تو مغزی قفل چرخوند, در رو با پاهاش بست و با چشماش دنبال اون پاپی گشت

"لیام؟؟ من برگشتم"

گل هارو روی میز گذاشت و طبقه بالا رفت

در اتاق رو باز کرد اما با اتاق خالی رو به رو شد!!

براق دهنشو به سختی قورت داد و سعی کرد فکرای بد نکنه

"روبی؟ روبی کدوم گوری هستی"

داد زد و در اتاق روبی رو باز کرد.. روبی روی تخت نشسته بود هندزفری تو گوشش گذاشته بود

زین دندوناشو روی هم سایید و با عصبانیت هندزفری رو از گوشاش کشید.." مگه باتو نیستم؟ لیام کجاست؟

روبی چشماشو چرخوند و با گوشیش ور رفت و گفت" من از کجا بدونم؟ وقتی اومدم دیدم خونه نیست چه بهتر"

زین گوشی رو از دستش گرفت و با شدت توی دیوار کوبید " وقتی داری بامن حرف میزنی تو چشمام نگاه کن و سعی کن راجب لیام هر چیزی که تو ذهن فاکیت میاد رو نگی"

از اتاق بیرون دوید و گوشیشو از جیبش بیرون کشید, شماره لیام رو گرفت

"زود باش..جواب بده لطفا"

"دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا-"

زین دستاشو رو صورتش کشید و تصمیم گرفت به لویی زنگ بزنه

"الو؟"

"عاح لویی خب.. لیام اونجاست؟"

"لیام چرا باید اینجا باشه؟ هی اتفاقی افتاده؟"

endless Love[Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant