chapter '14'

691 99 48
                                    


با کرختی چشمای خستشو باز کرد... تصویری واضحی از اطرافش نداشت همه چی تار و مبهوت بود..

چندبار پلک زد و دیدش رو صاف کرد و تازه فهمید توی بیمارستانه.. با به یاد اوردن اتفاقات چند ساعت پیش دوباره چشماش پر شد اما گریه نکرد..

بزاق خشک دهنشو قورت داد
و با صدای اروم و گرفته ای گفت

+اب... ا..اب میخوام

سرشو چرخوند و برندون رو دید که سرشو روی زانوهاش گذاشته بود بنظر خواب میومد

با وجود خشکی و سوزش گلوش بازم حرفی نزد تا بیدارش نکنه

به سختی روی تخت نیم خیز شد.. سر گیجه شدیدی داشت ولی اهمیتی نداد

دستاشو سمت میز دراز کرد تا اب رو برداره ولی اون خیلی دور بود

بیشتر خودشو دراز کرد اما با دستی که بازوش رو گرفت و اونو روی تخت خوابوند دستش توی هوا موند

لیوان اب جلوش گرفته شد...به بالا نگاه کرد و اونو دید!

اون چیکار میکرد؟؟ همین کافی بود تا لیام با غم و عصبانیت سرشو برگردونه

+از ا..اینجا برو

با همون صدای گرفته گفت و دستاشو مشت کرد

-لیام لطفا باید حرف بزنیم

پسر اسیب دیده با دلخوری به زین نگاه کرد با دستی که بهش سرم وصل بود لیوان رو ازش گرفت چون واقعا گلوش مثل کویر شده بود

اب رو خورد و دوباره دستش داد.. زین لیوان روروی میز برگردوند و روی قسمتی از تخت نشست

نمیدونست باید بهش چی بگه و چجوری تو چشمای اون پسر نگاه کنه

سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد

-من نمیخواستم اینجوری شه... ینی نمیدونستم تااین حد تو... عاح خدایا فقط متاسفم بخاطر همه چی!

زین برای اولین بار از یه نفر عذرخواهی کرده بود! اره خب بایدم اینکارو میکرد چون کم لیامو اذیت نکرده بود! این حتی نصف کاراییم که قرار بود باهاش بکنه هم نمیشد اونوقت لیام انقد شکسته بود

لیام که چونش از بغض میلرزید به زین نگاه کرد و پوزخند دردناکی زد

+متاسفی؟؟ م..م..متاسفی؟؟؟ بخاطره چ..چی؟؟؟ ب..بخاطره کدوم ک..کارت متاسفی؟؟؟

لیام با صدای بلندی گفت و دوباره اشکاش روی صورتش ریختن
ِبا صدای لیام برندون از جا پرید..نگاهش یه زین افتاد و با خشم به سمتش رفت

*توعه فاکر به چه حقی اومدی اینجا هااا؟ ازینجا گورتو گم کن وگرنه با دستای خودم میکشمت

برندون درحالی که یقه زین رو گرفته بود گفت و هلش داد

لیام دست برندون رو گرفت و به پسر مو مشکی نگاه کرد

endless Love[Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang