chapter '20'

744 111 137
                                    

با خستگی از ماشین پیاده شد, کش و قوسی به بدن خشکش داد و به سمت خونه حرکت کرد..

خیلی وقت بود که یه دوش حسابی نگرفته بود و درست نخوابیده بود.. همش درحال رفت و امد به بیمارستان بود و بقیه روز هاشم با نگرانی میگذروند..

کلید رو از توی جینش دراوورد و در رو بازکرد

به محض باز شدن در با سالن تاریک رو به رو شد.. در رو بست و قدم هاش رو به سمت پله ها کج کرد اما هنوز اولین پله رو بالا نرفته بود که برق ها روشن شد

چشماش از دیدن منظره رو به روش به گشادترین حالت ممکن در اومد

سالن با گل های صورتی و سفید تزئین شده بود, سرتاسر دیوار های بلند رو نوار های برق طلایی پوشونده بودن,میز های پایه بلند و مشکی شیک جای جایه خونه قرار داشت و دراخر روبی بود که با لباس سفید عروسی به استقبالش اومد
"هی لاو.. سوپرایز قشنگی بود.. نه؟"

روبی گفت و چشمکی به قیافه مبهم زین زد.." ا..اینجا چه خبره روبی"

روبی خندید و دستاشو دور گردن زین انداخت.."مراسم ازدواجمونه بیب فراموش کردی؟"

زین با یاد اوری ازدواجش چشماشو روی هم فشار داد و دستاشو روی لباش کشید.."من کاملا فراموش کرده بودم.. ولی امروز نمیتونیم انجامش بدیم"

روبی حالت چهرش آنی عوض شد و گستاخانه به چشم های زین زل زد.."اما الان همه نیویورک قراره بیاین تو این عمارت و شاهد ازدواج ما باشن مطمئن باش ابروی خودت تو خطر میوفته! فک کن اگه بفهمن ازدواج زین مالیک پسر تاجر بزرگ بهم خورده چه شایعاتی که پخش نمیکنن"

روبی عملا داشت اونو مجبورش میکرد.. اما میدونست دیگه نمیتونه زینو نداشته باشه! اون به اندازه کافی صبر کرده بود... میدونست زین داره به لیام حس پیدامیکنه! چون شاهد نگرانی های زین واسه لیام بوده.. جوری که حتی اونم فراموش کرده بود و فقط به لیام فک میکرد

زین ناچار به طبقه بالا رفت و لباس هاش رو دراورد

دوش مختصری گرفت و بیرون اومد... کت و شلوار مشکی رنگی روی تخت بود, بی حوصله پوشیدشون و موهای خیسش رو با سشوار خشک کرد

بدون اینکه حالت مزخرفی بهشون بده به طبقه پایین رفت, مهمون ها رسیده بودن و مشغول تبریک به روبی بودن.. روبی بجز یه عمه دیگه کسی رو نداشت و زین ازی اینکه پدرش نیومده بود خیلی خوشحال بود!

لبخند فیکی زد و سعی کرد به سوال های مسخرشون جواب بده

خیلی زود وقت عقد رسید و همه منتظر بودن عروس و داماد به جایگاه برن

زین به سختی دست روبی رو گرفت و اونو به به جایگاه برد, رو صندلی نشستن و عاقد شروع به خوندن خطبه کرد

" اقای زین مالیک... ایا قبول میکنین در بقیه مراحل زندگی خود خانم روبی رز را شریک خود قرار دهید و در سختی و تنگدستی, در بیماری و ناخوشی همراه هم باشید؟"

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now