chapter '15'

648 101 52
                                    


با تابش شدید نور افتاب چشمای شکلاتیش رو باز کرد.. هنوز بخاطر خواب اور گیج بود و تنش خستگی زیادی داشت.

به سختی روی تخت نیم خیز شد..همون لحظه درباز شد و برندون با یک میز پر از غذا وارد شد

+هییی اقای پین.. صبحانه حاضره

برندون با لبخند گشادی گفت و بعد از اینه میزو جلوی لیام گذاشت دست به کمر شد

+همشو تااخر تموم میکنی!

لیام لبخند زد که باعث شد لب های ترک خوردش درد بگیره.. لبخندشو با درد جمع کرد و لیوان اب رو برداشت

اما برندون بلافاصله اونو از دستش گرفت

+با شکم خالی اب نمیخوری! زود باش تمومشون کن

میخوات مخالفت کنه اما صدای شکمش اونو منصرف کرد..پس حرفی نزد و مشغول خوردن شد

تقریبا همه رو تموم کرده بود چون حتی یادش نمیومد که اخرین بار کی غذا خورده؟
موقعی که با همراه بقیه و زین به رستوران رفته بود؟

با به یاد اوردن اون اسم پیچش دردی رو توی شکمش احساس کرد و به یه نقطه نامعلوم خیره شد.. کم کم داشت تو چشاش اشک جمع میشد اما با به یاداوردن قولی که به برندون داده بود خودشو جمع و جور کرد

-کی م..میریم خ..خونه؟

لیام با صدای فوق العاده گرفته ای گفت و دستاشو توی موهای چربش فرو برد

+همین الان! من کارای ترخیصت رو انجام دادم لباسات رو بپوش بیرون منتظرتم
برندون گفت و به سمت در حرکت کرد

لیام هم مشغول عوض کردن لباس هاش شد... لباس های بیمارستان رو روی تخت گذاشت

میخواست از اتاق بیرون بره اما با به یاد اوردن چیزی سرجاش ایستاد... اون با همون لباس های بیمارستان برای اخرین بار عشق مو مشکیش رو بغل کرده بود... اونا هنوز بوی اونو میدادن!! لیام نمیتونست زینو داشته باشه اما عطرشو که میتونست؟

لباس رو تو کوله پشتیش چپوند و از اتاق بیرون رفت

برندون دستاشو دور کمر لیام حلقه کرد و اونو تو راه رفتن راهنمایی کرد

+برمیگردیم نیویورک..اونم همین الان

لیام بیحال به برندون نگاه کرد و بدون اینکه دلیلشو بپرسه سر تکون داد

به ماشین که رسیدن برندون لیام رو سوار کرد و کمربندش رو بست

ماشین رو روشن کرد و به سمت فرودگاه حرکت کرد

.
.
.

در خونه رو باز کرد و چمدونش رو به داخل کشید

نگاه کلی به خونش کرد و همه جارو از نظر گذروند.. روی نزدیک ترین کاناپه خودشو ولو کرد و چشماشو بست

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now