chapter'10'

619 94 73
                                    


تاحالا شده حس کنین به هیچ دردی نمیخورین؟؟ احساس اضافه بودن داشته باشین و بخواین از همه دور بشین...

لیام هم همین حسو داره... از نخواسته شدن متنفره.. همه عمرش سعی کرده همه دوسش داشته باشن و با همه مهربون بوده ولی حالا زین.. اون هربار دلشو میشکنه و بهش یاداوری میکنه هیچ نقشی تو زندگیش نداره و این اذیتش میکنه!

روی صندلی اتاق بهم ریخته نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود

در اتاق باز شد و برندون با قدم های کوتاه وارد شد

-هی.. اینجا چه خبره؟

لیام دستاشو از روی صورتش برداشت و با چشمای قرمز به برندون نگاه کرد

+متاسفم ت..ت..تمیزش میکنم

برندون به چشمای قرمز لیام خیره شد و کنارش نشست

-اتفاقی افتاده؟؟

لیام به دستاش نگاه کرد و چیزی نگفت

+نه

لیام با صدای گرفته ای گفت و لبای خشکشو با زبون خیس کرد

برندون شونه بالا انداخت و به دیوار تکیه داد

+بین زین و روبی.. چیزی هست؟ اخه توی رستوران همش درحال عشقبازی و خشو بش بودن

لیام از حرص دستاشو مشت کرد و دندون قرچه ای کرد

-من از ک..کجا باید بدونم ا..ا..ا..اخه؟؟؟ برام مهم ن..نیس که بین او...اون دوتا چه ک..کوفتیه فهمیدی ب..بهتره بهشون ب..بگی فقط روی ک..کارشون تمرکز کنن

لیام بلند داد زد و حرفاشو تموم کرد.. بخاطر تند نفس کشیدن قفسه سینش بالا پایین میشد

دستاشو توی موهاش کشید و با قدم های بلند وارد تراس شد

برندون که از حرکت لیام تعجب کرده بود پشت سر لیام توی تراس رفت و کنارش نشست
دستای لیام رو گرفت لبخند محوی زد

+میدونی که میتونی رومن حساب کنی! چرا انقد ناراحتی

لیام نیم نگاهی به برندون انداخت و سر تکون داد

+اتفاقی ن..نیوفتاده فقط خ..خ..خستم

برندون لجباز تر از این حرفا بود پس بازم اصرار کرد

-لیام من از وقتی بچه بودم تو گاراژ کار میکردم! تو مامانمو نجات دادی! به خانوادم سر پناه دادی.. من بهت مدیونم! تو فرشته نجات منی چطور میتونم اجازه بدم فرشتم اینجوری ناراحت باشه و کاری نکنم؟؟

برندون بلند شد و رو ره رو لیام زانو زد

-بهم بگو ... کمکت میکنم داداش هوم؟

بالاخره لیام تسلیم شد و بغضش شکسته شد

+خ..خسته شدم انقد ب...بهم بی ت..توجهی نشون داد اخه م..مگه من چمه ها؟؟ م..من چی ندارم ک...که اون... اون روبی داره تو بهم ب..بگو

endless Love[Z.M]Where stories live. Discover now