دنیایی که توش زندگی میکنیم ترسناک ترین چیزیه که باید راجع بهش احساس خطر کنیم.
مثل یک پرچین پیچیده که باید هر چی سریعتر فرار کنیم تا بالاخره خسته شیم و مثل بقیه آدما که قبل ما تسلیم دویدن شدن، یک جایی رو برای پنهان شدن پیدا کنیم.
همونجا بشینیم و از آرامش نسبی ای که برای خودمون توهم میزنیم لذت میبریم و با خودمون بگیم:
-حداقل دیگه لازم نیست بدوم!
هممون مثل بقیه موجودات عادت کردیم و منتظریم تا زمان این بازی ته بکشه. یک جا نشستن و صبر کردن تنها چیزیه که یاد گرفتیم.
اونقدری عادت کردیم که خیلی کمتر از قبل به تازه وارد های در حال دویدن توجه میکنیم.
خیلی کمتر از افتادن و زخمی شدنشون ناراحت میشیم و فقط پوزخندی به زحمات بی حاصلشون میزنیم و به این فکر میکنیم که در آینده ای نزدیک به جمع تسلیم شدگان می پیوندن!
کم کم دیگه پوزخند هم نزدیم. اونقدر درگیر اون زندگی راکد و در حال انتظارمون بودیم که کور شدیم و همه چیز رو نادیده گرفتیم و فقط جلوی پای خودمون رو نگاه کردیم.
مامانم همیشه میگفت:
"خدا به هر کسی به اندازه ی توانش درد و سختی میده."
تسلیم شده ها هم باید درد بکشن؟ بی انصافی نبود که به حریف پرچم سفید نشون بدی و اون تفنگش رو روی سرت نشونه بگیره و با بی رحمی مغزت رو بشکافه؟
وقتی بهترین رفیقم جلوی چشمم زنده زنده توی شعله های آتیش میسوخت و هیچ کاری از دستم بر نمیومد، به این فکر کردم که قرار نیست از پسش بر بیام.
به اینکه حرف مامانم در چند ثانیه نقض شد.
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد و من بغضی که جلوی راهش رو سد کرده بود رو با چنگ و دندون نگه داشتم.
اینجور وقتا خدا چجوری خودش رو توجیه میکرد؟
اینکه میخوام صبرت رو بسنجم و فردا پس فردا بجاش تو بهشت چند تا حوری میدمت. یا اینکه گناه های گذشتت رو با این دردها پاک کردم؟
نه...دیگه زیر بار نمیرفتم. خدای من خدای بدی بود...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"نمیتونین بخوابین؟
هر شب کابوس میبینین؟
قلبتون شکسته؟
حس میکنین افسرده شدین؟...
نفس کشیدن دردناکه؟
دیگه چیزی براتون جالب نیست؟...
شما فرد تنهایی هستین؟
اگر جوابتون به این سوال ها مثبته، پس خوب میتونین حال پسر بیست و سه ساله داستانم رو بفهمین...
شما درد این پسر رو هر روز و هر شب همراه جریان خون توی رگ هاتون حس می کنین...
همراه تک تک نفس هاتون!"
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...