"تهیونگ"
سه روز از عمل همزمان من و اون پسر گذشته بود. میتونستم به کمک عصا حرکت کنم ولی جانگ کوک انگار هنوزم در بخش مراقبتای ویژه بود.میگفتن هنوز بهوش نیومده!
تموم روز سرگرم کار های شرکت بودم و شب ها قبل خواب، بعد از پیاده روی ای که تو سالن ها میکردم از پشت پنجره ی کوچیک سی سی یو بهش نگاه میکردم و به این دنیا و عدالت مزخرفش فکر میکردم.
دفترش رو از همون روز اول برداشته بودم ولی حتی وقت نکرده بودم لاشو باز کنم. بی حوصله لپ تابمو بستمو بطرف تختم رفتم. دفترو از زیر بالش برداشتم و مشغول خوندن صفحه ای که شانسکی باز کرده بودم شدم .
"قوطی قرص هاش رو برداشت و دوتاشو در یک آن توی دهنش انداخت. حتی دیگه به یاد نداشت چرا اینارو میخورد! مثل یک عادت شده بود.
هر وقت توی این خونه ی نسبتا بزرگ تنها میموند خواب براش چیزی جز کابوس نداشت.
هر روز ساعت ها جلوی آینه وقت تلف میکرد و به جیمین زشت خیره میشد. خودش رو بدون ابرو و مو تصور میکرد و تنش میلرزید. اون از خودش متنفر بود. از تک تک استخوناش!
وقتی توی کارگاه نقاشی مینشست و افکارشو روی بوم میاورد حس میکرد تموم پچ پچ های اطرافش درمورد اونه. درمورد اینکه چقدر حقیره درمورد اینکه چقدر بدبخته! شاید حتی همه میدونستن که با یه پسری زندگی میکنه که با یک دختر دیگه بهش خیانت میکنه!
با دست لرزون لیوان مشروب رو کنار وان گذاشت و به تیغ توی دستش خیره شد ولی قبل ازینکه بتونه حرکتی کنه صدای وحشتزده یونگی رو شنید.
-جیمین..."
دفتر رو به سختی بستم. نمیدونم چی باعث شده بود به دلشوره بیوفتم. حس بدی داشتم و حس میکردم یک چیزی درمورد اون جملات درست نیست...من با اون شخصیت داستانی بیست و سه ساله به حد مرگ همزاد پنداری میکردم.
از اتاق بیرون زدم. بیقرار بودم. همه ی بیمارا درحال خوردن نهارشون توی اتاقاشون بودن ولی من میلی نداشتم. روی یکی از کاناپه های لابی نشستم. چجوری ممکن بود پسر بیست ساله ی شادی مثل اون همچین قلم تلخی داشته باشه؟
با شنیدن صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم. شماره ناشناس بود.
-عزیزم؟
با شنیدن صدای میران بهت زده دوباره به شماره نگاه کردم. مال یک کشور دیگه بود.
-میران؟
-حالت خوبه؟ عملت خوب پیش رفت؟
قلبم جوری تو سینم میکوبید که هر لحظه ممکن بود از کار بیوفته.
-تو...مگه
-من نگرانت شدم.
لبخند زدم.میدونستم...اون منو دوست داشت. امکان نداشت بتونه اینقدر زود ولم کنه. فقط اونموقع ناراحت بود.
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...