"تهیونگ"
چشمام رو با ترس بالا آوردم و به تصویرم توی آینه دوختم. بغض سنگینی گلوم رو گرفت.
از گردن تا گونه ی سمت چپم به طرز حال بهم زنی سوخته بود و بافت اطرافش رو نابود کرده بود. یک لکه ی قرمز و قهوه ای مثل یک سایه ی زشت صورتم رو در بر گرفته بود. دستم رو بالا آوردم و با انزجار پوست زبر و زشت اون قسمت رو لمس کردم.
این تصویر من بود؟ حتی تصورش رو هم نمیکردم که یک روز تا این حد بدبخت بنظر بیام.
چشمم رو به دست و حلقه نامزدیم دادم.
امکان نداشت حرفای نامجون درست باشه. امکان نداشت میران، دختری که چندین سال ادعای دوست داشتنم رو میکرد ،من رو به همین راحتی ول کرده باشه.
دوباره برای ثانیه ای به صورت زشتم نگاهی انداختم و به سرعت چشمام رو بستم.
وقتی خودم از دیدن صورتم بیزارم احمقانست که از یک نفر دیگه انتظار داشته باشم تا آخر عمر هر روز منو ببینه و تحملم کنه!...دنیا به طرز بیرحمانه ای منطقی بود.
سرم رو زیر شیر آب بردم و بی توجه به خیس شدن موهام و سوزش زخم هام با خشونت صورتمو شستم.
اگر اونم اینقدر زشت میشد ولش میکردم؟...ممکن بود!
لحظه ای سر بلند کردم و دوباره به چشمای خیسم خیره شدم. شاید من واقعا همون هیولایی شده باشم که همه فکر میکنن . شاید به میران از همه بیشتر ظلم شده...
ماسک سفیدی که از پرستار گرفته بودم رو دوباره بالا کشیدم و گردن و قسمت پایینی صورتم رو پوشوندم.
دستای لرزونم رو به عصام گرفتم و از دستشویی بیمارستان بیرون اومدم.
زندگی با یک صورت زشت که معلوم نبود میشه درستش کرد یا نه، توی دنیایی که همه ی آدما فقط میتونن ظاهر کسی رو ببینن و اینجوری قضاوتش میکنن، نمیتونست آسون باشه.
با شنیدن خنده ی از ته دل پسری که کنار پیرمرد پارکینسونی نشسته بود ناخودآگاه اخم کردم. چجوری بقیه اینقدر خوشحالن وقتی یک نفر زندگیش نابود شده...وقتی یک نفر زنده زنده تو آتیش سوخته؟
با یادآوری آتش سوزی، بدنم به لرز افتاد. سریع قدم برداشتم و به کمک عصام به طرف اتاقم رفتم.
~~~~~~~
-حالت چطوره تهیونگ؟
سری تکون دادم و لپ تابمو کنار گذاشتم. نامحسوس چک کردم ماسک، پایین صورتم رو کاملا پوشونده باشه.
-تو بیمارستان هم دست از کار کردن بر نمیداری؟
پرونده هارو از منشی اصلیم، سوکجین گرفتم.
-حالم خوبه.خبر خاصی نشده؟
-خبر خاصی بشه قبل از سوال کردنت میگم...بهم اعتماد کن!
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...