Part 13

4.3K 942 293
                                    

"تهیونگ"

بیست دقیقه ای میشد که گیج سرجام ایستاده بودم و به در بسته ی اتاق عمل خیره شده بودم. تلو تلو خوران دستمو به دیوار گرفتم و بطرف سالن اصلی راه افتادم تا به آب خوری محبوبم برسم.

با شنیدن صدای منزجر کننده ی برادر جانگ کوک برگشتم.

-به چه حقی بردینش اتاق عمل؟ حق نداشتین تا وقتی رضایت ندادم عملش کنین.

پرستار بیچاره با لکنت گفت:

-مریضتون در خطر مرگ بودن...دستور دکترشون بود.

سیگارشو بی توجه به قوانین بیمارستان آتش زد و تو صورت پرستار داد زد:

-خب میذاشتین راحت بشه! الان پول کوفتیشو تو و اون دکتر مافنگی میده؟ اصلا نظرشو پرسیدین؟ دلش میخواست درمان بشه؟ چجوری اینقدر خودخواهین! بخاطر پول اینکارارو میکنین؟

از عصبانیت دستامو مشت کرده بودم.

-اگه همین الان برادرمو بهم تحویل ندین از همتون شکایت میکنم! نمیخوام عمل شه!

دیگه تحملم تموم شد... بطرفش خیز برداشتم و محکم بازوشو کشیدم و به دیوار کنار استیشن چسبوندمش.

-تو دیگه چه پست فطرتی هستی؟

بهت زده بهم خیره شد. بعد از چند ثانیه حالا اون به لکنت افتاده بود.

-اوه... شما اینجایین؟

آره انگار که نمیدونستی اینجام!سیگارشو با حرص از دهنش کشیدم و روی زمین انداختم.

-مشکلت چیه؟ مشکل کوفتیت چیه که اینقدر اون بچه رو اذیت میکنی؟

خنده ی کوتاهی کرد و دستشو روی شونم گذاشت.

-چیکار میکنین کیم تهیونگ شی... میتونیم خیلی راحت توی لابی باهم صحبت کنیم. دلیل خشمتونو متوجه نمیشم.

دستمو روی صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم.

-پول عملش و باقی درمانش با من...فقط برو اتاق اداری و بهشون بگو بجای اسم تو اسم منو به عنوان همراه و سرپرستش بزنن! و بعدم دیگه لازم نیست پاتو اینجا بذاری! فهمیدی؟

لبخند اعصاب خرد کنش همچنان روی لبش بود.

-خب چرا باید اینکارو کنم؟

اخم کردم.

-چی؟

-کافیه بجای اینکارا برم و پرونده درمانیشو بگیرم و برش گردونم خونمون. مطمئنم دل مامان بابامونم براش تنگ شده!

اونقدر ناخونامو کف دستم فشار داده بودم که خونی شدن دستمو حس کردم. از لای دندونام غریدم:

-چی میخوای؟

-میدونین که زندگی توی یک روستای کوچیک چقدر سخته. دلم برای پدر و مادرمون میسوزه...گفتم اگه بشه حالا که اینقدر خیرین یک کمک مالی هم به اونطرف ماجرا بکنین.

Blind Guy [Vkook|Yoonmin]Where stories live. Discover now