"تهیونگ"
بیست دقیقه ای میشد که گیج سرجام ایستاده بودم و به در بسته ی اتاق عمل خیره شده بودم. تلو تلو خوران دستمو به دیوار گرفتم و بطرف سالن اصلی راه افتادم تا به آب خوری محبوبم برسم.
با شنیدن صدای منزجر کننده ی برادر جانگ کوک برگشتم.
-به چه حقی بردینش اتاق عمل؟ حق نداشتین تا وقتی رضایت ندادم عملش کنین.
پرستار بیچاره با لکنت گفت:
-مریضتون در خطر مرگ بودن...دستور دکترشون بود.
سیگارشو بی توجه به قوانین بیمارستان آتش زد و تو صورت پرستار داد زد:
-خب میذاشتین راحت بشه! الان پول کوفتیشو تو و اون دکتر مافنگی میده؟ اصلا نظرشو پرسیدین؟ دلش میخواست درمان بشه؟ چجوری اینقدر خودخواهین! بخاطر پول اینکارارو میکنین؟
از عصبانیت دستامو مشت کرده بودم.
-اگه همین الان برادرمو بهم تحویل ندین از همتون شکایت میکنم! نمیخوام عمل شه!
دیگه تحملم تموم شد... بطرفش خیز برداشتم و محکم بازوشو کشیدم و به دیوار کنار استیشن چسبوندمش.
-تو دیگه چه پست فطرتی هستی؟
بهت زده بهم خیره شد. بعد از چند ثانیه حالا اون به لکنت افتاده بود.
-اوه... شما اینجایین؟
آره انگار که نمیدونستی اینجام!سیگارشو با حرص از دهنش کشیدم و روی زمین انداختم.
-مشکلت چیه؟ مشکل کوفتیت چیه که اینقدر اون بچه رو اذیت میکنی؟
خنده ی کوتاهی کرد و دستشو روی شونم گذاشت.
-چیکار میکنین کیم تهیونگ شی... میتونیم خیلی راحت توی لابی باهم صحبت کنیم. دلیل خشمتونو متوجه نمیشم.
دستمو روی صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
-پول عملش و باقی درمانش با من...فقط برو اتاق اداری و بهشون بگو بجای اسم تو اسم منو به عنوان همراه و سرپرستش بزنن! و بعدم دیگه لازم نیست پاتو اینجا بذاری! فهمیدی؟
لبخند اعصاب خرد کنش همچنان روی لبش بود.
-خب چرا باید اینکارو کنم؟
اخم کردم.
-چی؟
-کافیه بجای اینکارا برم و پرونده درمانیشو بگیرم و برش گردونم خونمون. مطمئنم دل مامان بابامونم براش تنگ شده!
اونقدر ناخونامو کف دستم فشار داده بودم که خونی شدن دستمو حس کردم. از لای دندونام غریدم:
-چی میخوای؟
-میدونین که زندگی توی یک روستای کوچیک چقدر سخته. دلم برای پدر و مادرمون میسوزه...گفتم اگه بشه حالا که اینقدر خیرین یک کمک مالی هم به اونطرف ماجرا بکنین.
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...