"تهیونگ"
-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم
اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟
پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد.
-ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین میکشم و بهت ثابت میکنم: هیولاها وجود ندارن...
از خواب پریدم و با خدمتکارم که درحال چیدن صبحانم بود مواجه شدم. نفس عمیقی کشیدم. هیچی از خوابی که دیده بودم به یاد نداشتم، به غیر از یک صدای خنده ی مبهم و دلنشین.
-صبحتون بخیر رییس.
سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم و ماسکم رو تنظیم کردم.
-خبری از وقت جراحی پلاستیکم نشد؟
-دکتر لی گفتن که فعلا بهتره روی مهره کمرتون تمرکز کنین.
اخمی کردم و روی تخت نیمخیز شدم.
-چی داری میگی؟ من نمیتونم یک هفته دیگه هم این وضعیت رو تحمل کنم!
مضطرب نگاهم کرد.
-دکتر کجاست؟
-فکر نکنم امروز شیفت داشته باشن.
زیر لب فحشی دادم و دوباره دراز کشیدم. من از این وضعیت متنفر بودم! متنفر! از جا بلند شدم.
-کجا میرین رییس؟
بی حوصله عصا رو زیر بغلم زدم.
-یکم راه برم. نمیخواد بیای.
فردا ماه گرد وونهو بود...و من نمیتونستم برم. میشد و نمیخواستم؟ میخواستم و خجالت میکشیدم؟
روی یکی از نیمکت های سالن نشستم و به تلویزیون بزرگی که توی لابی نصب کرده بودن خیره شدم. هرچند چیزی از حرفای پلیس توی فیلم نمیفهمیدم و همه ی فکر و ذکرم وونهو بود. گریه هام رو به اندازه ی کافی کرده بودم ولی بازم با یادآوریش قلبم به درد می اومد.چشمای روشنش همه جا دنبالم بود.
برگشتم تا ساعت رو چک کنم ولی نگاهم با نگاه اون پسر مرموز برخورد کرد. چرا اینقدر بهم زل میزد؟ چی باعث میشد اینقدر پررو باشه؟ از نگاه مستقیم و بی پردش موذب بودم اون پسر با کلاه کپ آبی و چشمای گردش ،حداقل ده سال ازم کوچیک تر بود!
اخمی بهش کردم و بلند شدم.
-کیم تهیونگ؟ خدمتکارت گفت رفتی بیرون! اینجا چیکار میکنی؟
بهت زده به طرف صدا برگشتم.
-بابا؟
نگاه عصبیش رو به اطراف انداخت.
-دلیل مسخره ای که از این بیمارستان کثیف دل نمیکنی رو نمیفهمم! میتونم تو بهترین بیمارستانای سئول بستریت کنم!
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...